موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن ۱۴
در هیاهوی پس زلزلۀ پیش آمده و آمادگی همه برای فرار از تهران، عدهای جوان بدون توجه به اوضاع پیش آمده، دچار هیجان شده و موضوع را وسیلهای برای تفریح خویش قرار دادهاند. در این میان «شادی»، که به سختی معتاد است، بیتوجه به خواهشهای مادر خویش برای همراه شدن با خانواده در سفر، در پی دوستان خود است تا مقداری مواد مخدر به دست آورد. او به پسلرزههای پیاپی توجهی نشان نداده و همچون گذشته رفتار میکند. از نگاه بیرنگ او هیچچیز حتی جان انسان، ارزشی ندارد. او در لحظههای آغازین شب، در حالی که بیشتر افراد خانوادهاش گریختهاند، برادر بیخیال و هیجانطلب خویش را مییابد که با آرامش بر مبلی در مغازهای نشسته و بر همۀ آنان که در تلاشاند تا خود را نجات دهند، میخندد.
ارسال دیدگاه