کتاب سال بلوا دومین رمان عباس معروفی، نویسندهی محبوب ایرانی، بعد از رمان سمفونی مردگان است. نویسنده در این کتاب شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نابسامان را در هر جامعهی بدون ثبات و رشد نیافته و شخصیتهای متفاوت که مدام به دنبال قدرتاند را به تصویر میکشد. معروفی، مصیبتهای زنان در تاریخ را با تصویرسازی از اسطورههای تاریخی و نظامی نشان میدهد. نویسنده مظلومیت زنها و محدودیتشان را نسبت به مردها را با شخصیت اصلی داستان، دختری به نام نوشا، که نمادی از زنان و دختران رنج کشیده است نشان داده. داستان در هفت شب اتفاق میافتد و زمان تاریخی ماجرا اواخر سلطنت رضا شاه و سالهای جنگ جهانی دوم است که از زبان دو راوی که یکی شخصیت اصلی داستان و دیگری نویسندهی اثر است، روایت میشود.
شخصیت اصلی داستان نوشا است. داستان در شهر سنگسر آغاز میگردد. خانوادهی نوشا به امید یک زندگی آرام و به دور از هر گونه تنش به این شهر نقل مکان کردهاند. اما مردم این شهر ازیکطرف با یاغیهای کوهستان مبارزه میکنند و از طرفی دیگر با حکومت شاه. همهجا را ناامنی فرا گرفته و از طرفی برای ایجاد رعب و وحشی بیشتر در دل مردم، یک دار در مرکز شهر قرار دادهاند. قابل ذکر است که داستان در دو زمان مختلف روایت میشود. زمان اصلی داستان همین سال بلواست و زمان دیگر داستان به سالها قبل و به دوران عشق و عاشقی نوشا و حسینا بازمیگردد. نوشا که در آن زمان عاشق پسر کوزهگری به نام حسینا میشود، اما برخلاف میل خود و با توجه به اصرار دیگران با دکتر معصوم ازدواج میکند و... .
سال بلوا در سال ۱۳۸۲ توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
فرناز ابراهیمی
۳۴۴ صفحه - رقعی (شومیز)
ارسال دیدگاه
Maryam
امتیاز واقعیم به این کتاب دو و نیمه. اما ترجیح دادم به پایین گرد کنم چون خیلی به زور خوندمش.
1399-01-02عباس معروفی نثر زیبایی داره. خوب داستانپردازی میکنه و به زیبایی روایت میکنه. اما سال بلوا برای من جذابیتی نداشت به جز چند جملهی قشنگ. عشق نوش آفرین و حسینا برایم ملموس و جالب نبود. شاید هم با منطقم جور درنمیومد. یا شایدم شخصیت پردازی نشده بود.
SaraKsr
با جمله جملهاش عذاب کشیدم در حالی که از این عذاب کشیدن لذت میبردم. معروفی توانایی بالایی در عذاب دادن خوانندهاش داره.
1398-12-28سال بلوا داستان نابودی یک جامعه است. داستان دردی که هی در تاریخ تکرار میشه. و به قول خود معروفی "چرا این همه در تیره بختی تکرار میشویم؟"
از قسمتهای تحسین برانگیز کتاب، بیان درونیترین حالات یک زن از زبان یک نویسنده مرد است.
سال بلوا یک کتاب عاشقانه فوق العاده و بینظیره.
Nazligram
قربانی شدن زن و ظلم و ستمکاریِ مرد شاخصه اصلی کتابه.حالات و احساسات یک زن به قدری زیبا توصیف شده که سخته باورکنی نویسنده کتاب ،مَرده.
1398-12-11فضای داستان یه فضای غمگین و پر از افسردگیه. جالبه من وقتی این کتابو میخوندم کل فضا رو تو ذهنم خاکستری تصور میکردم به قدری که فضای داستان تاریک و خفه بود.
فضاسازی های فوق العاده و تغییر مداوم زمان ریتم خیلی جذابی به کتاب داده.اما با اینهمه با یک بار خوندن چیز زیادی نمیشه فهمید ،هی باید فلش بک بزنی دو سه بار بخونی تا بفهمی چی به چیه.نوشته های آقای معروفی ،سبکِ علاقه خاصی رو می خواد،هرکسی نمیتونه با کتابهاش ارتباط قوی برقرار کنه و اکثرا همه با کتاب فوق العاده سمفونی مردگان می شناسنش اما این کتاب هم دست کمی از اون نداره .
Mehribanooo
سال بلوا کتاب دردناکیه، از خیلی لحاظ. اول این که فضای غمگینی داره، با ساختن یه دار تو میدون شهر شروع میشه، به زندگی نوشا میرسه و دردهای زندگی نوشا رو به تصویر میکشه. جالبه که من این کتاب رو تو طبقهبندی کتابهای عاشقانه دیدم، اما اونقدر که درد تو این داستان پررنگه، عشق نیست. یعنی وقتی زندگی اونقدر دردناکه و زنی مثل نوشا حتی نمیتونه فریادش کنه، دیگه رگههای کمرنگ عشق اونقدرا به چشم نمیان. تو این داستان شخصیت دکتر معصوم عجیبه. معمولا معروفی تو نامگذاریهاش از نمادها استفاده میکنه، اما این دکتر «معصوم» نیست، ظالمه در واقع. هرچند خودشم محصول جهل جامعهاس، اما بازم توجیه خوبی نداره کاراش... به هرحال کتاب قشنگیه، اما من به هرکسی توصیهاش نمیکنم.
1398-11-23MahsaSh
سال بلوا کتاب قشنگ اما دردناکیه، از اونایی که یه جاهاییش اینقد کش میاد که حالت بد میشه، اما خود نویسنده قصدا این کارو کرده. قبل از اینکه بخونمش شنیده بودم داستانش عاشقانه اس، اما عشق بخش کوچیکی از داستانه، اصل داستان موضوعش اجتماعیه نه عاشقانه و یه جورایی محدودیتهای زنها رو نشون میده، زنهایی که مجبورن برای خواسته شدن، خواستن خودشونو نادیده بگیرن
1398-09-06mryshahr
بعضی کتابها را باید وقتی بخوانی که درد داری، بعضی را وقتی که شادی. نوشتههای عباس معروفی را باید وقتی بخوانی که درد داری و خودت نمیدانی چرا. شاید با خواندنشان بفهمی چرا به اندازه همه زنها و مردهای تاریخ در حال شکنجهای. انگار که تقاص تاریخی را پس میدهی که خودت در ساختنش نقش نداشتهای اما چون پدرانت در آن سهیم بودهاند و نتوانستهاند از غم مردمان کم کنند پس تو هم محکوم به درد کشیدنی. اصلاً شاید به همین خاطر کتابهایش اینقدر طولانی میشوند و ریز ریز همه جزئیات را توصیف میکنند که خواننده را بیشتر عذاب بدهند. فکر کنم خود نویسنده هم میداند که چه به حال خوانندهی فلکزدهاش میآورد. برای همین جایی از کتاب مینویسد:
1398-07-10این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟
تاریخ مطالعه: جمعه ۲۰ تیر ۹۳
darya
وقتی خدا میخواست تو را بسازد چه حال خوشی داشت، چه حوصلهای! این موها، این چشمها... خودت میفهمی اینها را دوست دارم.
1399-01-14darya
به مادرم گفتم وقتی خدا بخواهد مورچهای را نابود کند، دو بال به او میدهد تا پرواز کند، آن وقت پرندگان شکارش میکنند...
1399-01-14darya
اما حالا حرفم را پس میگیرم. مردها همیشه بچه نیستند. گاهی در همان بچگی پیر میشوند. یکهو. توی چند ثانیه، چند قدم، چند نگاه،... و مردهای جوانی که پیر میشوند، عجیب دلگیرند.
1399-01-14darya
مثلا فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند ومراقبش باشد میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده، اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست.
1399-01-14darya
دست به موهام برد، در چشمهاش برق کودکانهای دوید، با لبخندی که یک طرف صورتش را چین میانداخت گفت: "هیچ میدانی مردها، همهی مردها بچهاند."
1399-01-14"بچهاند؟ چرا؟"
"زنها همیشه مادرند و مردها بچه."
darya
دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما با خبر نشود. آدمها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشقکش است.
1399-01-14darya
آدم ها از ترس وحشی میشوند، از ترس به قدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست به قدر همه هم هست اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا کتاب نمیخوانند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمیدانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار میشویم؟ این همه جنگ این همه آدم برای چه چیزی کشته شدهاند که آن چیز حالا دستشان نیست و دست بچههاشانم نیست؟!
1399-01-14darya
آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید؛ غم انگیز نیست؟!
1399-01-14darya
آدم اسیر میشود و هیچ کاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همین جوری دو تا نگاه به هم گره می خورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند... میخواهد پر بکشد!
1399-01-14Maryam
میدانی اولین بوسهی جهان چهطور کشف شد؟
1399-01-02در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینهدوز یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را به دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
Maryam
ای خدا، تو هم از من بیزاری؟ ای خدای عزوجل، ای مهربانی که از نامهربانی آدمها دلت میگیرد و افسارشان را به سرشان میاندازی که در باتلاق فرو بروند، ای خدای قهر و آشتی، چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهایت را شانه کنم؟ ای خدایی که هرچه دست نیافتنیتر، خداتر!
1399-01-02Maryam
دنیا براساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان رو چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیاندازند و اگر نتوانستند اشکشان را دربیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را میکشند تا بتواننو برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده میشد. اما نمیدانم آیا خدا اینجور تقدیر کرده بود یا من بداقبال بودم
1399-01-02Maryam
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشگها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند.
1399-01-02Maryam
دنیای کودکیام به سرعت میگریخت و روزها تلخ میگذشت. گاهی احساس میکردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را دربیاورند. زن موجودی است معلول و بیاراده که همه جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده میشد.
1399-01-02Maryam
کاش آدم بتواند دنیا را بالا بیاورد و این همه دروغ و ریا نبیند. دنیا به دست دروغگوها و پشتهماندازها و حقهبازها اداره میشود، مرده شورش ببرد.
1399-01-02Maryam
× با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد. باید به دادشان رسید.
1399-01-02Maryam
× توی این مملکت هرچیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسهی همین است که پیشرفت نمیکنیم.
1399-01-02Maryam
× گفت خاک بر سر آدم هایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند. دکتر معصوم گفت چرا جناب رئیس. به خاطر قدرت.
1399-01-02Maryam
× از لای پلکهام او را میدیدم و همهچیز را میشنیدم، اما هیچ قدرتی نداشتم. نه برای حرف زدن، نه برای تکان خوردن و نه برای گریه کردن.
1399-01-02Maryam
× آدم ها از ترس وحشی میشوند. از ترس به قدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند.
1399-01-02Maryam
× پس دنبال چه میگردی؟ / خودم / مگر کجایی؟ / توی دستهای تو، لای موهای تو، کارم ساخته شده…
1399-01-02Maryam
× چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد میشود بی سر و پا؟
1399-01-02Maryam
من چهقدر او را میشناختم؟ شاید هزار سال. و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس میکردم؟
1399-01-02Maryam
«مرد باش، میفهمی؟»
1399-01-02«مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.»
«هم بچه باش، هم مرد، اما مال من باش.»
«تو خیلی زنی.»
خیلی خوشم آمد.
گفت: «لولی مست با شخصیت.»
کیف کردم.
گفت: «گلوبند یاسات کو؟»
با چشمهام بلعیدمش، و آن وقت بود که شالگردنش را کشیدم و به گردن خودم انداختم، گفتم: «این مال من؟»
خندید.
Maryam
مدام میآمد و میرفت. و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد.
1399-01-02Maryam
غم همهی عالم را تو سینهی من جا داده بودند، به جای هوا انگار سرب میبلعیدم، گفتم: "نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت." و مگر نمیشود آدم در کودکی یاد سالهای بعد بیفتد.
1399-01-02Maryam
گفته بود جهان کوهی است وهمآلود که به هر صدایی پاسخ میدهد، ما به زمان نیاز داریم.
1399-01-02Maryam
گفتم من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا این همه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همهی زنها را من به دوش بکشم؟ حتما مردها هم هستند. پدر انتظارش را به من واگذار کرد، نمیتوانست بیش از اینها منتظر بماند، گفت: "نوشا، پسرم!"
1399-01-02گفتم: "من دخترم."
گفت: "انتظار، انتظار است، فرقی نمیکند.
Maryam
گفتم من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا این همه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همهی زنها را من به دوش بکشم؟ حتما مردها هم هستند. پدر انتظارش را به من واگذار کرد، نمیتوانست بیش از اینها منتظر بماند، گفت: "نوشا، پسرم!"
1399-01-02گفتم: "من دخترم."
گفت: "انتظار، انتظار است، فرقی نمیکند.
Maryam
خدا بخواهد که باد سرِ بازی داشته باشد، حالا یا با موهای او یا با دل من، چه فرقی میکند؟
1399-01-02Maryam
مگر نمیشود یاد دختری افتاد که عنکبوت قالی شده بود، آویخته بر تار و پود سفید و لاکی و سبز و آبی و رنگهای دیگر، دلخوش به مه یا باران، و نردبانی که او را به ایوان خانهی ما میرساند.
1399-01-02Maryam
خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوستهی ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است، خانهای پر از درخت که سقف اتاقهاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.
1399-01-02Maryam
گفت: مرا یادت هست؟
1399-01-02دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟
Mahsa
بسیار بسیار زیبا و جالب و جذاب ..... یکی از قشنگترین کتاب و رمان عاشقانه ایرانی که تا به حال خوندم . فضای غمگین اما بسیار بسیار به دل نشین بود .
1398-12-01عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی لالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عال