کتاب حاضر، داستان مرد جوان نقاشي است که در يکشب باراني با دختري روبرو ميشود که در باران مانده و پناهي ندارد او را به خانه ميبرد و صبحگاه دختر از خانهاش ميرود در تمام اين مدت کلود نقاش دختر را از ياد نميبرد و دختر هم او را ، کلود که تمام تلاشش خلق شاهکاري در نقاشي است، از طرفي درگير عشق دختر جوان ميشود. آنها يکديگر را پيدا ميکنند و ازدواج ميکنند اما همچنان کلود تلاش ميکند تا شاهکاري خلق کند و در اين راه پروايي از فدا کردن فرزند و همسرش براي به دست آوردن آرماني که معتقد است جهان را دگرگون کند ندارد.
ارسال دیدگاه