موضوع(ها):
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
اسحاق پیرمردی نمکفروش است. او از دماغ مجسمة شاه به عنوان سنگ ترازو استفاد میکند که به جرم تودهای یا مصدقی بودن دستگیر شده و به کلانتری ناحیة سه تهران فرستاده میشود. افسر با کمک عدهای دیگر پروندهای سیاسی برای او تشکیل میدهند و او را به سلول انفرادی میفرستند و شکنجه میکنند، اما با گرفتن چند فرش نفیس از اقوام اسحاق او را نیمهجان تحویل میدهند. بدینترتیب، دماغ شاه با ترفند افسران هر روز به دست کاسبی، نانوایی و بقالی و... میافتد و آنها به جرم سیاسی بودن دستگیر و بعد از گرفتن اموالشان توسط کلانتری به خانوادههایشان تحویل داده میشوند. این ترفند ادامه پیدا میکند تا این که کلانتریهای دیگر اعلام میکنند که دماغ شاه پیدا شده و بدینترتیب کاسبی کلانتری ناحیة سه کساد میشود و تحقیقات برای تشخیص دماغ اصل از بدل آغاز میشود. این کتاب مشتمل بر داستانهای کوتاهی با عناوین قفل، صبر کن، صبر...، موتورسیکلت من، معمای کلید، گواهی، در وزارتخانه، و بالا ـ پایین است که به داستان دماغ شاه اشاره شد.
ارسال دیدگاه