ناتالیا گینزبورگناتالیا گینزبورگ (به ایتالیایی: Natalia Ginzburg) (زاده ۱۴ ژوئیه ۱۹۱۶ در پالرمو - درگذشتهی ۷ اکتبر ۱۹۹۱ در رم) نویسندهی مشهور ایتالیایی است.
نمیدونم واقعا دربارهی این کتاب چی میتونم بگم کشش خوبی داشت و نویسنده، خوب نوشته بودش ولی وقتی تموم شد بهت زده شدم چون انتظار نداشتم تموم شه. کتابش از اون مدل کتابای نامهایه یعنی از نامههایی که رد و بدل میشه میتونیم داستان کلیش رو بفهمیم یه جاهایی یه چیزایی به آدم اضافه میکرد ولی در کل محتوا و هدف خاصی نداشت و فکر میکنم کلمهی پوچ کلمهی مناسبی برای توصیفش باشه. در کل دوستش نداشتم و پیشنهاد میکنم نخونیدش چون وقتتونو تلف میکنید.
آخرین باری که تو را دیدم احساس سعادت می کردم. می دانستم که تو هم از غر زدن من ناراحت می شوی و هم احساس خوشی میکنی. حالا که فکرش را میکنم، میبینم چه روز سعادتمندی بوده است. ولی متاسفانه بشر لحظات سعادتمند عمرش را در همان لحظات درک نمیکند و قدرشان را نمیداند. با گذشت زمان، سعادت آن لحظات را میفهمیم. سعادت، برای من غر زدن و برای تو به هم ریختن گنجههای من بود. در عین حال باید بگویم که آن روز وقت بسیار گرانبهایی را از دست دادیم. میتوانستیم بنشینیم و دربارهی چیزهای مهمتری صحبت کنیم. احتمالا کمتر احساس سعادت میکردیم. ولی در آن صورت امروز دیگر به آن، به عنوان یک روز سعادتمند فکر نمیکردم. برایم تبدیل به یک روز جدی میشد. وجود تو را برایم روشن میکرد، وجود خودم را روشن میکرد. به جای حرفهای واجب، واضح و روشن، یک مشت حرف بیهوده و خاکستری میزدیم، تو را میبوسم. صفحه ۱۳۲
ارسال دیدگاه
darya
نمیدونم واقعا دربارهی این کتاب چی میتونم بگم کشش خوبی داشت و نویسنده، خوب نوشته بودش ولی وقتی تموم شد بهت زده شدم چون انتظار نداشتم تموم شه.
1398-12-10کتابش از اون مدل کتابای نامهایه یعنی از نامههایی که رد و بدل میشه میتونیم داستان کلیش رو بفهمیم یه جاهایی یه چیزایی به آدم اضافه میکرد ولی در کل محتوا و هدف خاصی نداشت و فکر میکنم کلمهی پوچ کلمهی مناسبی برای توصیفش باشه. در کل دوستش نداشتم و پیشنهاد میکنم نخونیدش چون وقتتونو تلف میکنید.
darya
آخرین باری که تو را دیدم احساس سعادت می کردم. می دانستم که تو هم از غر زدن من ناراحت می شوی و هم احساس خوشی میکنی. حالا که فکرش را میکنم، میبینم چه روز سعادتمندی بوده است. ولی متاسفانه بشر لحظات سعادتمند عمرش را در همان لحظات درک نمیکند و قدرشان را نمیداند. با گذشت زمان، سعادت آن لحظات را میفهمیم. سعادت، برای من غر زدن و برای تو به هم ریختن گنجههای من بود. در عین حال باید بگویم که آن روز وقت بسیار گرانبهایی را از دست دادیم. میتوانستیم بنشینیم و دربارهی چیزهای مهمتری صحبت کنیم. احتمالا کمتر احساس سعادت میکردیم. ولی در آن صورت امروز دیگر به آن، به عنوان یک روز سعادتمند فکر نمیکردم. برایم تبدیل به یک روز جدی میشد. وجود تو را برایم روشن میکرد، وجود خودم را روشن میکرد. به جای حرفهای واجب، واضح و روشن، یک مشت حرف بیهوده و خاکستری میزدیم، تو را میبوسم.
1398-12-10صفحه ۱۳۲