درباره نادر خلیلی و کارهایش به اندازه کافی در اینترنت نوشته هست که لازم نبینم معرفیاش کنم. از این کتاب بیشترین چیزی که سهم من شد همان چیزی بود که نویسنده را هم وادار به انتخاب این اسم برای کتابش کرده بود:
یک روز زمستان پسر خود را که چهار ساله بود به پارک بردم. نزدیک زمین بازی چند پسر و دختر که تقریباً دو برابر سن او را داشتند با هم بازی میکردند و دستان که پسری شاد و خونگرم بود خود را داخل بازی آنها کرد و با آنها دوست شد. بازی بچهها پس از چند دقیقه به صورت مسابقهی دو در اطراف جادهای در میان درختان درآمد. بعضی از پدر و مادرها که این مسابقه را تماشا میکردند شروع به تشویق بچهها و دست زدن برای آنها که سریعتر میدویدند کردند و البته هر بار بچههای بزرگتر اول میشدند. در دور چهارم مسابقه پسر کوچک من که در هر نوبت از بقیه دیرتر به نقطهی پایان مسابقه رسیده بود نفس نفس زنان با چشمهای گریان پیش من آمد و گفت: بابا، بابا من میخواهم تنها مسابقه بدهم. چند لحظه طول کشید تا حرف او را فهمیدم ولی ناگهان متوجه درخواست او شدم. از روی نیمکت بلند شده، جلو رفتم و در حالی که بچهها برای مسابقه بعدی دور شده بودند من خط جدیدی برای شروع مسابقه کشیدم و پسرم را آماده کردم. آن گاه شمردم: یک، دو، سه. و پسر کوچکم به تنهایی شروع به دویدن کرد. او به تنهایی مسابقه میداد. این بار که او جاده را دور زده و برگشت، با آن که مدتی طول کشیده بود اما با شادی از دور به طرف من دوید و برگ خشکی را که در راه پیدا کرده بود و در دست داشت به من داد. او نه تنها از این مسابقه لذت برده بود بلکه به اندازه کافی هم وقت داشت که در بین راه برگ زیبایی پیدا کند و بالاتر از همه این که اول هم شده بود. او یک بار، دو بار و چند بار با خودش مسابقه داد و هر بار راه جدیدی پیدا میکرد و هر بار اول هم میشد. حالا من با خود فکر میکنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت...
کتاب جدا از اینکه بیان روان و زیبایی داشت، درس زندگی زیادی هم برای دادن به خواننده داشت. اگر خواننده معمار هم بوده باشد که دیگر هیچ! انگار در محضر استاد نشسته باشد و یاد بگیرد که چطور به جای غر زدن امید داشته باشد و در برابر همه آن چیزهایی که خوب نیستند و کاری هم در برابرشان نمیشود کرد، صبوری کند و راه خودش را برود. که جواب در همین راهِ خود را رفتن و تنها دویدن است...
یک روز زمستان پسر خود را که چهار ساله بود به پارک بردم. نزدیک زمین بازی چند پسر و دختر که تقریباً دو برابر سن او را داشتند با هم بازی میکردند و دستان که پسری شاد و خونگرم بود خود را داخل بازی آنها کرد و با آنها دوست شد. بازی بچهها پس از چند دقیقه به صورت مسابقهی دو در اطراف جادهای در میان درختان درآمد. بعضی از پدر و مادرها که این مسابقه را تماشا میکردند شروع به تشویق بچهها و دست زدن برای آنها که سریعتر میدویدند کردند و البته هر بار بچههای بزرگتر اول میشدند. در دور چهارم مسابقه پسر کوچک من که در هر نوبت از بقیه دیرتر به نقطهی پایان مسابقه رسیده بود نفس نفس زنان با چشمهای گریان پیش من آمد و گفت: بابا، بابا من میخواهم تنها مسابقه بدهم. چند لحظه طول کشید تا حرف او را فهمیدم ولی ناگهان متوجه درخواست او شدم. از روی نیمکت بلند شده، جلو رفتم و در حالی که بچهها برای مسابقه بعدی دور شده بودند من خط جدیدی برای شروع مسابقه کشیدم و پسرم را آماده کردم. آن گاه شمردم: یک، دو، سه. و پسر کوچکم به تنهایی شروع به دویدن کرد. او به تنهایی مسابقه میداد. این بار که او جاده را دور زده و برگشت، با آن که مدتی طول کشیده بود اما با شادی از دور به طرف من دوید و برگ خشکی را که در راه پیدا کرده بود و در دست داشت به من داد. او نه تنها از این مسابقه لذت برده بود بلکه به اندازه کافی هم وقت داشت که در بین راه برگ زیبایی پیدا کند و بالاتر از همه این که اول هم شده بود. او یک بار، دو بار و چند بار با خودش مسابقه داد و هر بار راه جدیدی پیدا میکرد و هر بار اول هم میشد. حالا من با خود فکر میکنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت...
ارسال دیدگاه
mryshahr
درباره نادر خلیلی و کارهایش به اندازه کافی در اینترنت نوشته هست که لازم نبینم معرفیاش کنم. از این کتاب بیشترین چیزی که سهم من شد همان چیزی بود که نویسنده را هم وادار به انتخاب این اسم برای کتابش کرده بود:
1398-07-10یک روز زمستان پسر خود را که چهار ساله بود به پارک بردم. نزدیک زمین بازی چند پسر و دختر که تقریباً دو برابر سن او را داشتند با هم بازی میکردند و دستان که پسری شاد و خونگرم بود خود را داخل بازی آنها کرد و با آنها دوست شد. بازی بچهها پس از چند دقیقه به صورت مسابقهی دو در اطراف جادهای در میان درختان درآمد. بعضی از پدر و مادرها که این مسابقه را تماشا میکردند شروع به تشویق بچهها و دست زدن برای آنها که سریعتر میدویدند کردند و البته هر بار بچههای بزرگتر اول میشدند. در دور چهارم مسابقه پسر کوچک من که در هر نوبت از بقیه دیرتر به نقطهی پایان مسابقه رسیده بود نفس نفس زنان با چشمهای گریان پیش من آمد و گفت:
بابا، بابا من میخواهم تنها مسابقه بدهم.
چند لحظه طول کشید تا حرف او را فهمیدم ولی ناگهان متوجه درخواست او شدم. از روی نیمکت بلند شده، جلو رفتم و در حالی که بچهها برای مسابقه بعدی دور شده بودند من خط جدیدی برای شروع مسابقه کشیدم و پسرم را آماده کردم. آن گاه شمردم: یک، دو، سه. و پسر کوچکم به تنهایی شروع به دویدن کرد. او به تنهایی مسابقه میداد. این بار که او جاده را دور زده و برگشت، با آن که مدتی طول کشیده بود اما با شادی از دور به طرف من دوید و برگ خشکی را که در راه پیدا کرده بود و در دست داشت به من داد. او نه تنها از این مسابقه لذت برده بود بلکه به اندازه کافی هم وقت داشت که در بین راه برگ زیبایی پیدا کند و بالاتر از همه این که اول هم شده بود. او یک بار، دو بار و چند بار با خودش مسابقه داد و هر بار راه جدیدی پیدا میکرد و هر بار اول هم میشد.
حالا من با خود فکر میکنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت...
کتاب جدا از اینکه بیان روان و زیبایی داشت، درس زندگی زیادی هم برای دادن به خواننده داشت. اگر خواننده معمار هم بوده باشد که دیگر هیچ! انگار در محضر استاد نشسته باشد و یاد بگیرد که چطور به جای غر زدن امید داشته باشد و در برابر همه آن چیزهایی که خوب نیستند و کاری هم در برابرشان نمیشود کرد، صبوری کند و راه خودش را برود. که جواب در همین راهِ خود را رفتن و تنها دویدن است...
تاریخ مطالعه: یکشنبه ۴ شهریور ۹۲
mryshahr
یک روز زمستان پسر خود را که چهار ساله بود به پارک بردم. نزدیک زمین بازی چند پسر و دختر که تقریباً دو برابر سن او را داشتند با هم بازی میکردند و دستان که پسری شاد و خونگرم بود خود را داخل بازی آنها کرد و با آنها دوست شد. بازی بچهها پس از چند دقیقه به صورت مسابقهی دو در اطراف جادهای در میان درختان درآمد. بعضی از پدر و مادرها که این مسابقه را تماشا میکردند شروع به تشویق بچهها و دست زدن برای آنها که سریعتر میدویدند کردند و البته هر بار بچههای بزرگتر اول میشدند. در دور چهارم مسابقه پسر کوچک من که در هر نوبت از بقیه دیرتر به نقطهی پایان مسابقه رسیده بود نفس نفس زنان با چشمهای گریان پیش من آمد و گفت:
1398-07-10بابا، بابا من میخواهم تنها مسابقه بدهم.
چند لحظه طول کشید تا حرف او را فهمیدم ولی ناگهان متوجه درخواست او شدم. از روی نیمکت بلند شده، جلو رفتم و در حالی که بچهها برای مسابقه بعدی دور شده بودند من خط جدیدی برای شروع مسابقه کشیدم و پسرم را آماده کردم. آن گاه شمردم: یک، دو، سه. و پسر کوچکم به تنهایی شروع به دویدن کرد. او به تنهایی مسابقه میداد. این بار که او جاده را دور زده و برگشت، با آن که مدتی طول کشیده بود اما با شادی از دور به طرف من دوید و برگ خشکی را که در راه پیدا کرده بود و در دست داشت به من داد. او نه تنها از این مسابقه لذت برده بود بلکه به اندازه کافی هم وقت داشت که در بین راه برگ زیبایی پیدا کند و بالاتر از همه این که اول هم شده بود. او یک بار، دو بار و چند بار با خودش مسابقه داد و هر بار راه جدیدی پیدا میکرد و هر بار اول هم میشد.
حالا من با خود فکر میکنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت...