موضوع(ها):
داستانهای کوتاه فارسی - قرن ۱۴
۲۸۸ صفحه
آن روزها در شیراز بلوایی به پا بود. از طرفی قانون، کارمندان و دانشآوزان را مجبور میکرد کت و شلوار بپوشند و از طرفی دیگر روحانیون با این لباس مخالف بودند و مردم را مجبور میکردند عمامه و عبا بپوشند. تا اینکه آن روز رسید؛ وقتی به مدرسه رفتیم ناظم ایستاده بود و هر کس را که عبا پوشیده بود احضار میکرد، عبایش را با قیچی میبرید و با کوکهایی نامرتب تبدیل به چیزی شبیه کت میکرد. در این میان کوکها و وصلههای ناجور شلوارها که حالا از زیر عباهای بلند بیرون آمده بودند، توجه همه را جلب کرده و بچهها را به خنده میاندخت شلوار یکی از بچهها ـ کرامت ـ سفید بود و با دو وصلۀ بزرگ خاکی و مشکی، بسیار جلب توجه میکرد. سرکلاس تاریخ، معلم کرامت را صدا کرد، ولی او از خجالت جلوی کلاس نرفت و همان جا پشت میزش بلند شد، از قضا جای او جلوی من بود و از همان ابتدا نگاه من به وصلههای شلوار او دوخته شد. معلم چند سوال از کرامت پرسید که در همۀ آنها کلمۀ "دو" به کار رفته بود و من ناخودآگاه با شنیدن این کلمه به دو وصلۀ شلوار نگاه میکردم و میخندیدم تا این که هم من و هم کرامت از کلاس درس اخراج شده و هر دو، صفر گرفتیم. مجموعۀ حاضر حاوی تعدادی داستان کوتاه تحت پارهای از این عناوین است: قصۀ عینکم؛ زبان کوچک پدرم؛ عوضی نگیرید؛ زرگر مظلوم؛ عشق نیمهکاره؛ یک داروی جانانه و رفیق مهدی سرخی.
ارسال دیدگاه