در اين داستان كه به روايت راوي (اول شخص) بازگو ميشود؛ راوي از خاطراتي سخن ميگويد كه بيانگر واقعيتهاي اجتماعي است. وقتي نيمه شب از خانه بيرون ميزند خيسي آسفالت و دود سيگار و بخار نفسهايش درهم ميآميزد. در سرازيري خيابان اصلي زني را ميبيند كه از دورتر ميآيد و در حال خود غوطهور است. براي اينكه با او برخورد نكند خود را به كناري ميكشد. زن به آهستگي از كنارش عبور ميكند و او ترس را در زن ميبيند؛ او با ديدن زن آن هم آن وقت شب به اين نتيجه ميرسد كه واقعهاي شوم در راه است ...
ارسال دیدگاه