پسر عیسا (Jesus' Son)
دنیس جانسون (انگلیسی: Denis Johnson؛ زادهی ۱ ژوئیهی ۱۹۴۹- درگذشتهی ۲۴ مه ۲۰۱۷) شاعر، رماننویس و نویسندهی اهل ایالات متحده آمریکا بود. شهرت وی بیشتر به خاطر مجموعه داستان «پسر عیسی» و رمان «درخت دود» است. او برندهی جوایز کمک هزینهی گوگنهایم و جایزهی کتاب ملی در ایالات متحدهی امریکا شدهاست.
مجموعهی «پسر عیسا»ی دنیس جانسون در ۱۹۹۲ در امریکا منتشر شد؛ در ایران پیمان خاکسار برای اولین بار سراغ آثار این نویسنده رفته و این کتاب را در سال ۱۳۹۳ از نشر چشمه روانه بازار کرده است. دنیس جانسون زندگی عجیبی را پشت سر گذاشته، از شاگردی گرفته تا بیخانمانی و بستری شدن در بیمارستان روانی به خاطر اعتیاد. این کتاب تبلور همین تجربیات عجیب جانسون از زندگیش است.
مجموعه داستان «پسر عیسا» ۱۱ داستان دارد و عنوانش نیز، اسم هیچکدام از داستانهای کتاب نیست. داستانهای کتاب دربارهی زندگی آدمهای طردشده است و نویسنده عمداً شخصیت محوری همه داستانها را یک نفر انتخاب کرده که خودش راوی است. کتاب تلخ اما گیراست و از آنجا که نویسنده خودش تجربهی دربهدری و سختیهای زندگی را داشته، بخوبی توانسته آن را به مخاطب نمایش بدهد.
روزنامهی نیویورکتایمز در سال ۱۹۹۲ همزمان با انتشار «پسرعیسا» دربارهی این کتاب نوشت: «این کتاب داستان آدمهای حاشیهایست که همهی زندگیشان را باختهاند، اما همچنان شگفتزدهات میکند.» ناشر نیز دربارهی این داستان گفته است: «داستانهای این مجموعه روایتهایی بههمپیوسته است از زندگی آدمهایی که خودشان را در مناطق حاشیهیی مناطق دورافتادهی آمریکا رها کردهاند، داستانها در حاشیهی شهری کوچک در ایالت آیووا میگذرند، روایتهایی که به نظر همگی یک راوی دارند، آنها پایبندیهای انسانی را فراموش کردهاند. جرم و جنایت و قتل در لحظه اتفاق میافتد و برای آنها، درست مثل مخدری که در دست دارند، احساس پشیمانی و تأسف دربارهی این جرم در کسری از ثانیه دود میشود و به هوا میرود.»
الهه ملک محمدی
داستانهای آمریکایی - قرن ۲۰م.
ارسال دیدگاه
fmbeygi
خوندنش واقعاً یکی از تجربههای خوب داستان خوانیام بود. حتی می تونم بگم ناب. همون قدر که فیلم مرثیهای برای یک رویای آرنوفسکی توی دوران خودش در سینما کاربرد شیسته ی فرم و محتوا بود این جا هم میشد این رو حس کرد. همونطور که گفتم توی ادبیات روایتهای مربوط به افراد معتاد، قرص مصرف کرده، الکلی و متوهم کم داریم و این کتاب که به نظر میاد مجموعه داستان به هم پیوسته است و راوی کل داستانها یه پسر جوونه. به نظر میاد از این جهت که به خاطر نوع داستانا خیلی سخت می شه به طور قطع این حرف رو زد اما شواهد زیادی هست بر این که راوی یک نفر باشه اول از همه لحنش و به تبع اون نوع تفکرات و احساساتش. دوم اسم افراد و مکانهایی که تکرار می شن به خصوص اون کافه و اون دختر که آنجلیکا بود. سوم هم علاقهی عجیب شخصیت به روزهای آفتابی یا نور خورشید که توی بیشتر داستانها تکرار شده.
1398-11-26به شخصه نوع تحلیلهای این پسر از دنیا و وقایعش که یه نوعی من رو یاد نوع تفکر شخصیت اصلی کتاب عامه پسند بوکفسکی میانداخت، برام دلنشین بود. یه جور ویژهی خودش به دنیا میکرد که برای ما جذابیت داره. بعد هم نوع توصیفات به شدت بکر و جالب از دیدگاه اون رو دوست داشتم و مدام به این فکر میکردم که خیلی سخته که بشه یک توهم رو با کلمات توصیف کرد یا نوع نگاه یک آدم معتاد رو به یه پدیدهی سادهی طبیعت نشون داد. همهی ما مثلاً به غروب خورشید روی دریا نگاه میکنیم اما اون طور دیگه ای این پدیده رو تعبیر می کنه
دیالوگای پینگ پنگی فصل «دستان بی لرزش...» عالی، صریح و به شدت بانمکن. من رو به یاد کارای مک دونا و تارنتینو میانداخت.
این قسمت ممکنه باعث اسپویل (لو رفتن) بشه:
وقتی به داستانهای آخر رسیدم متوجه شدم که کتاب بیشتر از این که یه مجموعه داستان باشه یه رمان کوتاهه. داستان اول با تصادف پسر شروع می شه و در انتهاش ما متوجه می شیم که اون رو توی بیمارستان نگه می دارن و دچار توهم شده. بعد هر کدوم از داستانها تکههایی از خاطرات پسرن قبل و بعد از این اتفاق. به خصوص هر چه به سمت انتهایی کتاب میرسیم، متوجه می شیم که نویسنده به نوعی خودنگاری کرده و چیزی شبیه به جریان زندگی و ترک اعتیاد خودش رو نوشته. حتی در فصل یکی مونده به آخر اذعان می کنه که من نویسندهام و هر چی بگی همون رو جزء به جزء مینویسم.
fmbeygi
در میان این همه آدم عجیب و غریب، هر روز حالم بهتر میشد. هیچ وقت نمیدانستم، حتی یک لحظه هم به ذهنم نرسیده بود که شاید برای امثال ما هم جایی باشد.
1398-11-26