انگشتهای پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمیکنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان میگرفت و یک جمله در میان میگفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبهها که رفتند و ماندند خودمانیها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.
ارسال دیدگاه