آنجا که ایمانم را رها کردم

darya

این کتاب درباره‌ی آدمای جنگه. اونایی که فکر می‌کنیم چون یه مدت اسیر بودند می‌فهمند حال این‌جور آدما رو، اما می‌بینیم که حالا تبدیل به بازجوهایی شدن که وحشیانه آدمای دیگه‌ای رو شکنجه می‌کنند تا حرف بزنند.
هرچی می‌خوندم توی فکرم روی خودم امتحان می‌کردم ببینم من چه‌قدر تحمل دارم اما واقعا یه جاهایی دیگه در حد توانم نبود و چون کتاب رو صوتی کردم یه جاهایی مجبور شدم قطعش کنم، خودمو آروم کنم، صدامو صاف کنم و با یه نفس عمیق دوباره شروع کنم.
اسم کتاب آن‌جا که ایمانم را رها کردمه و شخصیت اصلی‌ش سروان دگورسه. فصل یکی مونده به آخر درباره‌ی ایمانش که رها شده می‌گه.
اونایی که دستگیر می‌شدن و توسط سروان دگورس بازجویی و شکنجه می‌شدن کمونیست‌هایی بودن که شاید حتی آدم هم کشته بودند اما...
اما من همه‌ش به این فکر می‌کردم که چه‌قدر وحشتناکه آدم به درست بودن شکنجه و کشتن آدمای دیگه ایمان داشته باشه واقعا وحشتناکه این تفکر که باید عده‌ای بمیرند تا همه‌چی درست بشه. اگه شما هم چنین تفکری دارید واقعا وحشتناکید و باید ازتون ترسید. یکم با خودتون فکر کنید چی باعث تفاوت شما با یه آدم‌کش می‌شه؟
از نظر ویراستاری خیلی مشکل داشت حتی یه اشکال خیلی وحشتناکش این بود که بالای هر صفحه که اسم کتاب تکرار می‌شد اشتباه تایپی رخ داده بود که متاسفانه توی تمام صفحات کتاب شاهدش بودیم و یه عالمه نقطه و کامای اضافه جاهایی که لازم نبود.