فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

شهر دزدها

ادبیات

مترجم : رضا اسکندری‌ آذر

داستان‌های آمریکایی - قرن ۲۰م.
۳۶۲ صفحه - رقعی (شومیز)



ارسال دیدگاه

 darya

darya

این کتابو به پیشنهاد مترجم فوق‌العاده‌ش آقای رضا اسکندری خوندم.
تا حالا با هیچ کتابی این‌قدر وحشتناک زندگی نکرده بودم. اون قسمتی که درباره‌ی زویا بود، یه دفعه‌ای زدم زیر گریه و تا شب عصبی بودم هنوزم وقتی یادم می‌افته دست و پام می‌لرزه و قسمتی که درباره‌ی آبندروت بود... شطرنج بازیشون اون‌قدر طول کشید که با دستای لرزون فکر می‌کردم تا میام بفهمم چی شده سکته می‌کنم. دیگه فکر کنم لازم نیست توضیح بدم وقتی کتاب تموم شد چه حالی داشتم و جالبه که فقط حس و حال درد و مرگ و غم نیست، خیلی جاهاش نیشتون بازه و تو اوج درد هم یه جاهاییش می‌خندید. اول کتاب توی قسمت یادداشت مترجم نوشته: به گفته‌ی منتقد نیویورک تایمز:"هیچ‌یک از رمان‌های نوشته شده در سال‌های اخیر، با این سرعت و اطمینان، به تناوب بین طنز و ویرانی جا به جا نمی‌شود."
باید بخونیدش تا بتونید جنگ رو زندگی کنید. تا بتونید از جنگ متنفر بشید. تا اگه قراره سیاست‌مدار بشید یا اگه هستید بفهمید جنگ چی‌کار می‌کنه با آدما. یکم بتونید حس کنید درد و مرگو.
من فقط یه کتاب خوندم. من جنگ واقعی رو ندیدم. من زنده‌ام. من سالمم(نسبت به اونایی که توی جنگ بودند)؛ من فقط یه ذره‌شو حس کردم، شایدم کمتر؛ ولی هیچ وقت نمی‌تونم فراموشش کنم.
الان می‌دونم که اگه سیل بیاد، زلزله بشه، خونه‌مون آتیش بگیره، دنیا بخواد نابود بشه، این کتابیه که نجاتش می‌دم.
عاشق کولیا شدم. فرقی نداره کی باشید. هرکسی و از هرجایی که باشید امکان نداره این کتابو بخونید و عاشق کولیا نشید. دوست‌داشتنی‌ترین شخصیتیه که تا حالا توی کتابی دیدم.
این کتاب یه شاهکاره که باید بخونیدش. بااااید بخونیدش. کاش سیاست‌مدارها هم اهل کتاب خوندن بودند. اون‌وقت دنیا خوب می‌شد. یعنی می‌شد؟
راستی تا یادم نرفته بگم نویسنده‌ی کتاب، دیوید بنیوف، کارگردان سریال بازی تاج و تخت هم هست. گفتم شاید گفتنش باعث شه علاقه‌مندتر شید به خوندن کتابش.

1399-01-14
 darya

darya

یادم نمی‌آمد آخرین بار کی نترسیده بودم، اما آن شب ترس قوی‌تر از هر وقت دیگری به سراغم آمده ‌بود. احتمالات فراوانی وجود داشت که به وحشتم می‌انداخت. احتمال شرم؛ این که دوباره از ترس میخکوب شوم و کولیا دست تنها با نازی‌ها مبارزه کند -فقط این بار مطمئن بودم که می‌میرد- احتمال درد؛ این که گرفتار شکنجه‌ای مثل زویا شوم و دندانه‌های اره، پوست و عضله و استخوانم را ببرد. و احتمال دل انگیز مرگ. هیچ وقت کسانی را که می‌گویند بزرگ‌ترین ترسشان صحبت کردن جلوی جمع، عنکبوت یا هرکدام از این قبیل ترس‌های جزئی‌ست، درک نکرده‌ام. چه‌طور می‌شود از چیزی بیش‌تر از مرگ ترسید؟ برای هر چیز دیگری راه فراری وجود دارد. یک فرد فلج هنوز هم می‌تواند آثار چارلز دیکنز را بخواند؛ یا مردی در چنگال آلزایمر و زوال عقل احتمالا بارقه‌هایی از زیبایی‌های پوچ زندگی را در ذهن می‌بیند.
۱۹۶ و ۱۹۷

1399-01-14

کتاب های مشابه