در داستانهای این کتاب، سهم عشق و فجایعی که ریشه در مرموزات دارند بیش از مسائل دیگر است. شهدادی در تکگوییهایش میکوشد از طریق کاوش درون آدمهای غیرعادی، گریزی به عرفان بزند. در «پلنگ» و «خسوف» بیماری آدمهای هوایی در شبهایی که ماه بدر کامل است عود میکند. آنان در حالت صرع و جنون احساس بیخویشی میکنند و دست به جنایت میزنند. در «اعتراف» و «به خدا، آدم دلش میگیرد» دوگانگی درونی آدمهایی که تصور میکنند به سوی معنویت میروند اما روانهٔ وادی حیوانیتاند، آشکارتر نموده میشود. در «اعتراف» طلبهای برای استاد خود شرح میدهد که چگونه در جذبهای جادویی و به شوق تعالی، مردی را کشتهاست؛ مردی که در واقع بخش نیک طبیعت خود او بوده و راوی با کشتن او، نیکیهای خود را نابود کردهاست. در «بیخدا،...» مردی زن بینماز خود را میکشد اما سرگردان میشود.
در فضایی سوررئالیستی، آدمهایی گرفتار وسوسههای عجیب روحی، به قصد تقرب، دیگری را میکشندو مثله میکنند، اما عاقبت درمییابند که در وجود آن دیگری، خود را کشتهاند، پس خود، «دیگری» میشوند.
ارسال دیدگاه