در شبی مهتابی، پس از غروب کامل آفتاب، به بالای یکی از برجهای کلیسا رفت و از پنجرهاش قبرستان را زیر نظر گرفت. لباسی از جنس کتان را که قبلا تا کرده بود در کنار قبر قرار داد و به سمت دهکدهای به راه افتاد تا طاعونش را بر سر اهالی آن فرود آورد.
موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - قرن ۱۹م.
ارسال دیدگاه