داستان زنی ست به نام هلن که در جوانی عاشق مردی به نام لوئیس که مردی مسئولیتناپذیر است و حاضر به ازدواج نیست، میشود. از دیگر سو مردی به نام مارتین دیوانهوار هلن را دوست میدارد، اما هلن علاقهای به او نشان نمیدهد. بالاخره اصرارهای مارتین نتیجه میدهد، اما هلن با او شرطی بسته است: «در زندگی ما هیچ عشقی وجود نخواهد داشت.»؛ حاصل چندین سال زندگی هلن و مارتین یک دختر و یک پسر است. حالا که دختر مارتین نسبتاً بزرگ شده، هلن نتیجه میگیرد که میتواند خانوادهاش را رها کند. یک شب ناپدید و خبر خودکشی هلن در روزنامهی محلی منتشر میشود. دختر مارتین نامهای را در اتاق مادرش پیدا میکند که خطاب به مارتین نوشته شده است و بدون خواندن نامه بلافاصله اقدام به سوزاندن نامه میکند از بیم اینکه اجازهی دفن جسد مادرش در گورستان مسیحی داده نشود. جستجو برای یافتن جسد بینتیجه است. اما هلن زنده است و...
موضوع(ها):
داستانهای ایرلندی - قرن 20م.
ارسال دیدگاه