ما منتظر بودیم. انتظار مثل عضوی از خانوادهی ما مرئی و نامرئی در کنار ما بود. با ما زندگی میکرد، با ما نفس میکشید، رشد میکرد و نیمههای شب با ما به خواب میرفت و صبح به محض بازکردن پلکهایم بیدار میشد. انتظار چون افعی آرامی روی دمش حلقه شده بود و دائم در گوشهی خانه، چشم چشم ما میدوخت و زهر نفسش را به جان ما میریخت. بیخبری، خوش خبری نبود. بیخبری، بیخبری بود به معنای واقعی کلمه توام با دلشوره و با زهری مسموم که ذره ذره آن را مزه مزه میکردیم.
ارسال دیدگاه