لیدیدی گارسیا مارتینز پرشور، باهوش و شوخطبع است. او پا به دنیایی گذاشت که دختر بودن در آن خطرناک است. اینجا در سایهی درگیریهای باندهای مواد مخدر، جنازهها در حاشیهی روستاها پیدایشان میشود تا بهوسیلهی مارها و عقربها به درون خاک برگردند. کلاسهای درس با وقفه تشکیل میشوند و این زمانی اتفاق میافتد که داوطلبی حاضر شود برای یک ترم تحصیلی از شهر بزرگش دور بماند تا بچههای روستایی را آموزش دهد. در گوررو سرکردههای باندهای مواد مخدر پادشاهی میکنند و مادرها به دخترهاشان لباس پسرانه میپوشانند یا آنها را با تراشیدن موها و سیاه کردن دندانها زشت میکنند تا از چنگال شکارگر انحصارگران در امان باشند و هنگامی که ماشینهای شاسیبلند سیاه دور شهرک میگردند، لیدیدی و دوستانش مثل حیوانات به سوراخهایی که در حیاط کندهاند میخزند تا از دید جانیان محفوظ باشند.
دعا برای ربودهشدگان تصویری زنده و تاثیرگذار از زنان روستاهای مکزیک ارائه میدهد و کاوشی خیرهکننده در پیامدهای جنگی نابرابر. داستانی فراموش نشدنی دربارهی دوستی، خانواده و ارادهی محکم.
ارسال دیدگاه
Maryam
کتاب شروع خوب و طوفانیای داشت. نویسنده در همان سطرهای نخست کتاب، خواننده را مجذوب و کنجکاو داستان میکند. روستایی در مکزیک که همه ساکنین آن زنان و دخترانی هستند که مجبورند زیباییهای خود را پنهان کنند یا خودشان را به شکل پسران دربیاورند تا قاچاقچایان آنها را ندزدند.
1398-09-09کتاب از زبان یکی از این دخترها به نام لیدیدی روایت میشود که به همراه مادرش زندگی میکند. به همین دلیل که راوی داستان یک نوجوان است، نثر کتاب لطیف و ساده و زیباست. توصیفات جالب لیدیدی از محیط اطرافش و اتفاقاتی که از سر میگذراند، در عین دردناک بودن، زیبا و خواندنی است.
دو سوم ابتدایی کتاب خیلی خوب بود. شخصیتپردازیها خوب بود و سیر حوادث، هیجان و کشش لازم را داشت. اما در یک سوم پایانی، یعنی از زمانی که مدرسه لیدیدی به پایان رسید و باید برای کار کردن از روستای خودشان بیرون میرفت، داستان به هم ریخت. به نظر من نویسنده فقط میخواست قسمتهایی دیگر از شرایط زندگی در مکزیک را در داستانش بگنجاند و کتاب را تمام کند. میخواست روی خوش زندگی و زندگی مرفهانه و هم چنین وضعیت زندانیان را نشان مخاطب بدهد و بعد داستان را به انتها برساند. آن هم با آن پایان به اصطلاح هپی اندینگ.
در کل از خواندن این کتاب و اینکه تونستم چند روزی با مردم مکزیک زندگی کنم، لذت بردم.
Maryam
«هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.»
1398-09-09Maryam
یه نفر روی این مملکت یه تور انداخته و ما هم توش گیر افتادهایم.
1398-09-09Maryam
بودن در زندان مثل این است که لباسی را پشت و رو پوشیده باشی یا کفشی را تا به تا به پا کرده باشی. انگار پوست بدنم داخل بود و تمام رگها و استخوانهام بیرون.
1398-09-09Maryam
بودن در زندان مثل این است که لباسی را پشت و رو پوشیده باشی یا کفشی را تا به تا به پا کرده باشی. انگار پوست بدنم داخل بود و تمام رگها و استخوانهام بیرون.
1398-09-09Maryam
با آمدن خوزه رزا انگار آینهی بزرگی توی جنگل ما افتاد، به خودمان نگاه کردیم و تمام کاستیها، جای زخمها، رنگ پوست و چیزهایی را که تا آن وقت به آنها توجه نکرده بودیم، دیدیم.
1398-09-09Maryam
مادرم دیگر هرگز اسم او را بر لب نیاورد، تا سالهای سال بعد هر وقت از او حرف می زد میگفت مادر
1398-09-09حقیقت این بود که پدر استفانی به جای ماهی سالمون یا قزلآلای رنگین کمان، کیسهای پر از سوزن کاج یا چند عکس از خرس قهوهای با خودش ویروس ایدز آورد و مثل یک شاخه گل سرخ یا جعبهای شکلات به مادرش داد.