زلزلهای مهیب در تهران رخ داده است. کسی از عمق فاجعه آگاه نیست و همه حیرانند. گویی این روز وحشتناک در باور کسی نمیگنجد. "سیاوش"، راوی داستان، ارتوپد است و مردم به کمک او در بیمارستان نیاز دارند. اما او سراسیمه بیمارستان را ترک و به سمت خانه حرکت میکند. اما همهجا پر از زخمی و آسیبدیدگان زلزله است. طی اتفاقی او دوباره به بیمارستان بازمیگردد. در بیمارستان دخترعمویش، شیرین را ملاقات میکند که دکتر عمومی است و از شیراز با گروه امداد برای کمک آمده است. او با دیدن شیرین به یاد گذشته میافتد؛ در گذشته سیاوش قصد داشت با شیرین ازدواج کند، اما بعد از آمدن به تهران زندگی مشترکی را با فرانک آغاز میکند، اما هنوز به شیرین علاقهمند است. به کمک شیرین، بخش اورژانس بیمارستان سر و سامان میگیرد. در بیمارستان دکتری از شیرین خواستگاری میکند و سیاوش از این موضوع ناراحت میشود. او از شیرین میپرسد که آیا هنوز به او علاقهمند است یا خیر؟ اما شیرین به او پاسخی نمیدهد و او را به یاد همسرش، فرانک، میاندازد.
موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
ارسال دیدگاه