کتاب حاضر دربردارنده داستانی آمریکایی است. «رابت جانسون» مرد سیاهپوستی که در معامله با شیطان به قدرت بینظیری در نوازندگی گیتار پیدا کرده، سر از اردوگاه سرخپوستان اسپوکن درمیآورد و با توماس آتیشبهپاکن، بدترین قصهگوی قبیله برخورد میکند. او گیتارش را زمانی که با راهنمایی توماس برای ملاقات با مادربزرگ به پای کوه میرود، در ماشین جا میگذارد و همین بهانهای میشود تا توماس همراه با دو دوست دیگر خود، گروه موسیقی راکی را تشکیل میدهند. آنها برآنند تا درد و رنجی که در طول تاریخ پرفراز و نشیب بومیان بر آنها رفته را به موسیقی تبدیل کنند.
موضوع(ها):
داستانهای آمریکایی - قرن 21م.
ارسال دیدگاه
darya
یه کتاب قشنگ دیگه از شرمن الکسی.
1399-01-18البته به اندازهی کتاب قبلیش، خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت دوستش نداشتم، اما اگه باز هم کتابی ازش پیدا کنم دوست دارم بخونم.
این کتاب دربارهی سرخپوستها و فرهنگشون و مشکلاتشون و ظلمهایی که بهشون میشه بود. خیلی سخته که عدهای مجبور باشن حتی برای یه زندگی کردن ساده انقدر سختی بکشند و برای هر خواسته و آرزویی که دارند جواب پس بدن و خب وقتی یه عده رو از اجتماع جدا میکنند و اجازهی خیلی کارها رو بهشون نمیدن، جلوی رشدشون رو میگیرن.
یکم حالت تخیلی داشت و اتفاقاتی توی داستانش میافتاد که درواقع امکان پذیر نیست اما این وقایع حالت سرخپوستی داشت که من دوست داشتم.
روون بود و راحت خونده میشد اما مشکلات ویراستاری داشت که من فکر میکنم اشکال از نشرش باشه چون شکسته نویسی کل متن طبق اصول نیست اما این کتاب کلش شکسته بود و یه جاهایی اشکالات دیگهای هم داشت مثلا بهجای میخواست بزنتش نوشته میخواست بزنِش. (بعضیا اینجوری میگن اما برای نوشته اشتباهه)
داستان دربارهی چندتا سرخپوسته که یه گروه موسیقی تشکیل میدن و یه بزرگ مادر یه چیزی مثل خدا، یه نوازنده که آزادیشو داده، یه کشیش، عشق، یه عالمه اسب و راستش من یکم گیج شدم که نویسنده میخواست چی بگه. شاید بیشتر میخواست از محدودیتهایی که برای سرخپوستا هست بگه یا از ضربههایی که بعد از این محدودیتها میخورن.