برای یک سری کتابها لفظ شاهکار هم کمه. معتقدم مک دونا هم از اون ابرذهنای ساختارگرا داره که میتونه انقدر خوب بنویسه.
مردبالشی به واقع در ستایش قدرت جذابیت داستان و گرایش عمیق انسان به قصه شنیدنه.
داستان یک روایت اصلی داره که توی خودش 8 داستان جا میده و یکی از اون 8داستان 3تا پایان داره یکی پایان اصلی و دو تای دیگه پایانهای ساختگی ذهنی (منهای اون داستان ساختگی اریل در مورد آیندهاش) هر کدوم این داستانای فرعی به خودی خود جذابن هر چند که کوتاهن و یا حالت تیپیکال دارن اما اون ویژگی مخصوص تعلیق و غافلگیری رو دارن.
روایت اصلی هم انقدر قوی و منسجمه که به راحتی این داستانهای فرعی رو توی ساختار خودش جا میده و اگه اونا حذف بشن، خلل بدی به داستان اصلی وارد میشه و این هنر مک دوناست. این برمیگرده به تاکیدی که مک دونا روی ذات قصهدوست انسانها داره؛ آدمایی که شغلشون نوشتن نیست اما اونا هم توی ذهنشون داستانایی رو با علایق خودشون میسازن. اشارههایی که مک دونا به تاثیر نویسنده بر ذهن مخاطب داره، به طرز دردناکی بیان می شه و باعث میشه آدم یه لحظه به خودش بیاد و ببینه که سطراش هر چند که منظور دیگهای پشتشون یا درشون داشته باشه، ممکنه برای دیگران طور دیگهای معنا پیدا کنه و این چقدر میتونه آسیبزننده باشه. در واقع یه جورایی تعهد و مسئولیت یه نویسنده رو هم یادآوری میکنه حتی با این که به اذعان کاتوریان (من نمیخوام هیچی تو داستانام بگم) نخواد چیزی بگه اما خلق داستان این نتیجه رو در پی داره که برداشتِ آزاد ایجاد میکنه؛ همونطور که اریل مدام میگه که ما میدونیم که میتونیم برداشت لعنتیمون رو از داستانات داشته باشیم. گاهی هم اشارهای به روانشناسی نویسندهها داره که اونا انقدر تسلط پیدا میکنن توی خلق شخصیتها که میتونن متوجه بشن که یک شخصیت واقعی با توجه نشون دادن به فلان موضوع چه چیزی رو تجربه کرده یا چه اتفاقی توی زندگیاش باعث شده که اون فرد به این موضوع عکسالعمل نشون بده و اون رو از اعماق وجودشون بیرون بکشه بدون این که کسی اینا رو بهش بگه.
در بستر کار مک دونا به انتقاد همیشگیاش و هجو خشونت در جامعه هم میپردازه. مبحثی هم که به شدت روش تاکید داره، رویکرد روانشناسی فرویده که هر اتفاقی توی بچگی آدمها آیندهشون رو تحت تاثیر قرار میده و این رو به وضوح نشون میده و حتی گاهی با لحن طنز آمیز و گاهی هم با تلخی فراوان.
جزئیات خیرهکنندهی مک دونا توی خلق شخصیتها و داستانها واقعا ستودنیه. توی صفحات اول این دیالوگا برای پرداخت شخصیت کاتوریان خیلی قوی بود:
توپولسکی:اسم کوچیکت کاتوریانه؟ کاتوریان: بله. توپولسکی: فامیلیت هم کاتوریانه؟ کاتوریان:بله. توپولسکی: اسمت کاتوریان کاتوریانه؟ کاتوریان: مامان بابام آدمای بانمکی بودهن. توپولسکی: اوهوم. حرف اول اسم وسطت؟ کاتوریان: ک. توپولسکی: اسمت کاتوریان کاتوریان کاتوریانه؟ کاتوریان: گفتم که مامان بابام آدمای بانمکی بودهن. توپولسکی: ام. به جای بانمک بهتره بگیم احمق خرفت. کاتوریان: اعتراضی ندارم.
همین نشون می ده که ما با یه شخصیت کاملا متفاوت روبروییم و احساس اون رو به پدرمادرش هم نشون می ده و ما رو کنجکاو میکنه تا بخوایم بیشتر در مورد گذشته و مادر و پدرش بدونی. دیگه این که توجه توپولسکی به نکتههای سطحی رو داره که مدام این چیزا رو مورد سوال قرار میده و از اصل ماجرا دور میشه.
پایانبندی کار فوقالعاده است! دوستداشتنیترین چیز توی کارای مک دونا برای من بهم ریختن همون ساختارای معمولی و همیشگیه و بالا بردن توقع مخاطب.
توی اجرای یعقوبی عزیز ایدهی خوبی بود که روایت گذشتهی کاتوریان و داستانهای فرعی رو به صورت انیمیشن (نقاشی)روی صحنه نشون میدادن و لزومی به اجرای اون صحنه (با خشونت بالا) اونطور که توی نمایشنامهش روش تاکید شده بود، نبود. این نحوهی فاصلهگذاری باعث میشد مخاطب کمتر سردرگم بشه و رشتهی اصلی ماجرا رو گم کنه.
. توپولسکی: [مکث] اونی ک راجع ب مردِ بالشی بود ،واقعا از ذهنم بیرون نمیره. یه چیز لطیفی توش بود.[مکث] ایده ی اینکه، اگه یه بچه بمیره، تنها، بر اثر یه حادثه، واقعا تنها نبوده. این چیز نرم و مهربون کنارش بوده، ک دستهاش رو بگیره و از این جور چیزا. و این که یه جورایی مرگ انتخاب خود بچه بوده. یه جورایی خیال آدم رو راحت میکنه. خوندنش فقط وقت تلف کردن نبود.
ارسال دیدگاه
fmbeygi
برای یک سری کتابها لفظ شاهکار هم کمه. معتقدم مک دونا هم از اون ابرذهنای ساختارگرا داره که میتونه انقدر خوب بنویسه.
1398-08-17مردبالشی به واقع در ستایش قدرت جذابیت داستان و گرایش عمیق انسان به قصه شنیدنه.
داستان یک روایت اصلی داره که توی خودش 8 داستان جا میده و یکی از اون 8داستان 3تا پایان داره یکی پایان اصلی و دو تای دیگه پایانهای ساختگی ذهنی (منهای اون داستان ساختگی اریل در مورد آیندهاش) هر کدوم این داستانای فرعی به خودی خود جذابن هر چند که کوتاهن و یا حالت تیپیکال دارن اما اون ویژگی مخصوص تعلیق و غافلگیری رو دارن.
روایت اصلی هم انقدر قوی و منسجمه که به راحتی این داستانهای فرعی رو توی ساختار خودش جا میده و اگه اونا حذف بشن، خلل بدی به داستان اصلی وارد میشه و این هنر مک دوناست. این برمیگرده به تاکیدی که مک دونا روی ذات قصهدوست انسانها داره؛ آدمایی که شغلشون نوشتن نیست اما اونا هم توی ذهنشون داستانایی رو با علایق خودشون میسازن.
اشارههایی که مک دونا به تاثیر نویسنده بر ذهن مخاطب داره، به طرز دردناکی بیان می شه و باعث میشه آدم یه لحظه به خودش بیاد و ببینه که سطراش هر چند که منظور دیگهای پشتشون یا درشون داشته باشه، ممکنه برای دیگران طور دیگهای معنا پیدا کنه و این چقدر میتونه آسیبزننده باشه.
در واقع یه جورایی تعهد و مسئولیت یه نویسنده رو هم یادآوری میکنه حتی با این که به اذعان کاتوریان (من نمیخوام هیچی تو داستانام بگم) نخواد چیزی بگه اما خلق داستان این نتیجه رو در پی داره که برداشتِ آزاد ایجاد میکنه؛ همونطور که اریل مدام میگه که ما میدونیم که میتونیم برداشت لعنتیمون رو از داستانات داشته باشیم. گاهی هم اشارهای به روانشناسی نویسندهها داره که اونا انقدر تسلط پیدا میکنن توی خلق شخصیتها که میتونن متوجه بشن که یک شخصیت واقعی با توجه نشون دادن به فلان موضوع چه چیزی رو تجربه کرده یا چه اتفاقی توی زندگیاش باعث شده که اون فرد به این موضوع عکسالعمل نشون بده و اون رو از اعماق وجودشون بیرون بکشه بدون این که کسی اینا رو بهش بگه.
در بستر کار مک دونا به انتقاد همیشگیاش و هجو خشونت در جامعه هم میپردازه. مبحثی هم که به شدت روش تاکید داره، رویکرد روانشناسی فرویده که هر اتفاقی توی بچگی آدمها آیندهشون رو تحت تاثیر قرار میده و این رو به وضوح نشون میده و حتی گاهی با لحن طنز آمیز و گاهی هم با تلخی فراوان.
جزئیات خیرهکنندهی مک دونا توی خلق شخصیتها و داستانها واقعا ستودنیه.
توی صفحات اول این دیالوگا برای پرداخت شخصیت کاتوریان خیلی قوی بود:
توپولسکی:اسم کوچیکت کاتوریانه؟
کاتوریان: بله.
توپولسکی: فامیلیت هم کاتوریانه؟
کاتوریان:بله.
توپولسکی: اسمت کاتوریان کاتوریانه؟
کاتوریان: مامان بابام آدمای بانمکی بودهن.
توپولسکی: اوهوم. حرف اول اسم وسطت؟
کاتوریان: ک.
توپولسکی: اسمت کاتوریان کاتوریان کاتوریانه؟
کاتوریان: گفتم که مامان بابام آدمای بانمکی بودهن.
توپولسکی: ام. به جای بانمک بهتره بگیم احمق خرفت.
کاتوریان: اعتراضی ندارم.
همین نشون می ده که ما با یه شخصیت کاملا متفاوت روبروییم و احساس اون رو به پدرمادرش هم نشون می ده و ما رو کنجکاو میکنه تا بخوایم بیشتر در مورد گذشته و مادر و پدرش بدونی. دیگه این که توجه توپولسکی به نکتههای سطحی رو داره که مدام این چیزا رو مورد سوال قرار میده و از اصل ماجرا دور میشه.
پایانبندی کار فوقالعاده است!
دوستداشتنیترین چیز توی کارای مک دونا برای من بهم ریختن همون ساختارای معمولی و همیشگیه و بالا بردن توقع مخاطب.
توی اجرای یعقوبی عزیز ایدهی خوبی بود که روایت گذشتهی کاتوریان و داستانهای فرعی رو به صورت انیمیشن (نقاشی)روی صحنه نشون میدادن و لزومی به اجرای اون صحنه (با خشونت بالا) اونطور که توی نمایشنامهش روش تاکید شده بود، نبود. این نحوهی فاصلهگذاری باعث میشد مخاطب کمتر سردرگم بشه و رشتهی اصلی ماجرا رو گم کنه.
Evanjeline
من باردار بودم و این گتاب رو خوندم و انقدر گریه کردم ک خدا میدونه:(
1398-11-27Evanjeline
.
1398-11-27توپولسکی: [مکث] اونی ک راجع ب مردِ بالشی بود ،واقعا از ذهنم بیرون نمیره. یه چیز لطیفی توش بود.[مکث] ایده ی اینکه، اگه یه بچه بمیره، تنها، بر اثر یه حادثه، واقعا تنها نبوده. این چیز نرم و مهربون کنارش بوده، ک دستهاش رو بگیره و از این جور چیزا. و این که یه جورایی مرگ انتخاب خود بچه بوده. یه جورایی خیال آدم رو راحت میکنه. خوندنش فقط وقت تلف کردن نبود.