کتاب رنج و سرمستی (به انگلیسی: The Agony and the Ecstasy) به قلم ایروینگ استون نویسندهی آمریکایی است که عمده شهرتش به واسطهی رمانهایی است که دربارهی زندگینامهی افراد مشهور تاریخ نوشته. کتاب «رنج و سرمستی» زندگینامهی میکل آنژ، خالق هنر و مجسمهساز نامدار ایتالیایی است که چند مترجم از جمله باجلان فرخی (اساطیر)، پرویز داریوش (امیرکبیر) و اسماعیل قهرمانیپور (سمیر) آن را به فارسی برگرداندهاند.
میکل آنژ نقاش و پیکرتراش مشهور ایتالیایی، یکی از هنرمندان نابغه تاریخ و معروفترین چهره رنسانس ایتالیا است. وی در نقاشی، مجسمه سازی و شعر استعداد بالایی داشت، اما علاقهی اصلیاش مجسمهسازی بود و نخستین مجسمه خود را بین سالهای 1496 و 1501 در رم ساخت.
ایروینگ استون برای نوشتن زندگینامهی میکل آنژ، چند سال در ایتالیا به مطالعه آثار وی پرداخت، تراشیدن مرمر را فرا گرفت و 495 نامه موثق میکل آنژ را به دقت خواند و حتی تلاش کرد افراد زندگی آنژ را بشناسد؛ سرانجام نتیجه مطالعاتش را در کتاب «رنج و سرمستی» منتشر کرد. در واقع کتاب رنج و سرمستی مطالعهای مستند است در قالب رمان.
کتاب روایت خود را از کودکی میکل آنژ آغاز میکند و همراه با رنج میکل آنژ برای پیکرتراش شدن و سرمستی او از پیکرتراشی، داستانی زیبا از لحظات مهم میکل آنژ ارائه میدهد. موفقیت کتاب نهتنها بخاطر مستندات آن، بلکه به خاطر خیالات استون در هنگام نوشتن زندگینامه است که کتاب را از یک بیوگرافی معمولی، به رمانی هیجانانگیز و زیبا تبدیل کرده، به طوری که خواننده با میکل آنژ و روح مشتاق او انس میگیرد.
پدر میکل آنژ همواره با هنرمند شدن میکل آنژ مخالف بود، اما او راه هنر را پیش گرفت. آنژ ابتدا به نقاشی روی آورد، اما به خاطر اشتیاق همیشگیاش به سنگتراشی، پیش از اتمام نقاشی، به عنوان استاد به مدرسهی مجسمهسازی منتقل شد. او ساعتها وقت خود را در معدن سنگی در فلورانس به تراشیدن سنگ سپری میکرد و همانند داوینچی، جسد انسانها را برای دستیابی به تصویری برتر از انسان کالبد شکافی میکرد تا بتواند آثاری همچون «تندیس داوود» یا تابلوی «آفرینش انسان» در کلیسای سیستین از خود به جا بگذارد.
کتاب رنج و سرمستی، مرحله به مرحله با میکل آنژ همراه میشود تا نشان دهد که هنرمند واقعی برای اعتلای هنر، چقدر از روح و جان و هنر خود هزینه میکند تا اثری ماندگار از خود به یادگار بگذارد. کتاب به همهی علاقمندان هنر و زندگینامه توصیه میشود و خواندنش لذتبخش است.
فرناز ابراهیمی
میکل آنژ، 1564 - 1475 - داستان
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
ارسال دیدگاه
darya
اسم خیلی خوبی براش انتخاب شده.
1399-01-07حتما میدونید ولی دوباره میگم زندگینامهی میکل آنژه.
کتابهای زندگینامه رو خیلی دوست دارم انگار واقعیترند.
به اندازهی بقیهی زندگینامههایی که تا حالا خوندم دوستش نداشتم. یعنی اونا رو بیشتر دوست داشتم ولی در کل همهشون عالیند.
یه جاهاییش خیلی کشش داشت تند تند میخوندم. یه جاهایی خیلی کند پیش رفتم و خیلی طول کشید تا تمومش کنم خب بالاخره چهار جلد بود و در کل ۱۲۹۱ صفحه. کم نبود.
پیشنهادم اینه که اگه به هنر مخصوصا پیکرتراشی علاقه دارید بخونیدش. مخصوصا اگه رشتهی هنری میخونید یا شغل هنری دارید که اصلا زشته میکل آنژ و آثارش رو نشناسید. (نظر منه البته میتونید مخالف باشید.)
آخرش واقعا دلم نمیخواست بمیره. حیفه آخه کاش خدا از عمر من آنچه هست برجای میستاند و به عمر میکل آنژ میافزود یا کاش استعدادهاشو باهاش نمیبرد هی توی وجود آدمای جدید اون استعدادها رو برمیگردوند.
خیلیه که آدم دست به هرکاری که بزنه _تاکید میکنم هرررر کاری_ موفقترین باشه. #حسودی
Mehribanooo
کتاب رنج و سرمستی زندگی میکلآنژو روایت میکنه، اونم با قلم خوب اروینگ استون. استون بیشتر زندگینامهنویسه، من دوتا از کتاباشو خوندم یکی همین رنج و سرمستی در مورد میکل آنژ، یکی هم در مورد ونگوگ. هر دو هم خیلی خوب نوشته شده، اما من این کتابو بیشتر دوست داشتم، به حدی که بعد از خوندنش یکی از آرزوهام شده دیدن فلورانس و کلیسای سیستین و نقاشیهای میکل آنژ. میکل آنژ با رافائل و داوینچی همدوره بودن و همین هم خوندن این کتابو جذابتر میکنه و نشون میده که چطور میکل آنژ با عشق کار میکرده و برای بوجود آوردن چنین آثاری چقدر زحمت کشیده که اینطور ماندگار شده. اگه حتی یه ذره به هنر علاقه دارید، خوندن این کتابو به شدت بهتون توصیه میکنم، چون حس و حالش خیلی خوب و خاصه.
1398-07-28mryshahr
داستان زندگی خالق هنر، انگار که داستان زندگی خود هنر، و حتی تاریخ بیچون و چرای هنر است. میکل آنژ آنقدر معروف هست که بشناسیدش، اما آنقدر ناشناس هم هست که برای شناختنش لازم باشد داستان زندگیاش که در هنرهایش متبلور شده را بخوانیم و همزمان با او رنج بکشیم و سرمست شویم. من که میخواندمش، مدام به این فکر میکردم که چه خوب بود اگر داستان زندگی کسانی که تاریخ هنر ایران را هم ساختهاند موجود میبود. به این فکر میکردم که اگر چنین روایتی از زندگی خالقین هنر در ایران هم موجود بود چقدر درک آنچه میبینیم آسانتر و غرق شدن در آن لذتبخشتر میبود...
1398-07-24با این کتاب رنج کشیدم از درد آفرینش و سرمست شدم از دانستن ندانستههایی که به لطف راوی زندگی میکلآنژ بر من اضافه شد. به نظرم همه کسانی که دغدغهی خلق و هنر دارند باید چنین داستانهایی را بخوانند تا بفهمند برای بزرگ شدن و ماندگاری باید چه بهایی بپردازند. حرف زدن درباره زندگی این هنرمند و سعی برای بیان تفکراتش راحت نیست، به چیزی حدود همین 1300 صفحه که من خواندم نیاز دارد! خودتان بخوانیدش...
این چند خط، قسمتهایی بود که در این دو ماه خواندن وقت و بیوقت این کتاب نوشتم و به دیوار روبرویم در خوابگاه چسباندم:
.
میکل آنژ احساس میکرد زمانی فرا رسیده که تندیسی مستقل بتراشد. اما چه تندیسی؟ چه موضوعی را برگزیند؟ پرسشی بنیادی بود؛ آنچه به خاطرش میرسید به مفهوم اصلی بازمیگشت. بدون داشتن فکر و ایده اصلی آفرینش هنری میسر نبود. به همین سادگی و به همین پیچیدگی.
.
.
لورنتسو میگفت: هرکول نیمه انسان و نیمه خدا بود. پدرش زئوس خدای خدایان بود و مادرش الکمنه انسان و میرا. هرکول در حقیقت نماد جاودانی نیمه انسان و نیمه خدا بودن همه انسانها است. و اگر هر انسان از نیمه خدایی خود مدد گیرد، میتواند دوازده خان را در هر روز از زندگی خود طی کند.
.
.
آیا خدا واقعاً در روز هفتم خلقت استراحت کرد؟ شاید خدا در خنکای آن بعد از ظهر طولانی، وقتی شادمان کار خود را به پایان برد از خود پرسید: روی زمین چه کسی به پیامبری از جانب من سخن گوید؟ بهتر است نوع دیگری بیافرینم که از دیگران متمایز باشد. او را «هنرمند» بنامم تا کار او آن شود که زیبایی و معنی را به جهان بیاورد.
.
.
زمان نه یک کوه که رود بود، فشار جریان و بستر خود را تغییر میداد. میتوانست آماس کند و از کنارهها لبریز شود یا بخشکد و جوئی کوچک شود؛ میتوانست در بستر خود زلال و پاک جاری شود یا که پر از پلیدی و آلودگی و ساحل خود را ملوث کند. وقتی میکل آنژ جوان بود، هر روز روزی خاص بود. روز تن، محتوی و شکل داشت و به صورتی مشخص میشد که میتوانست آن را بشمارد، گزارش کند و به خاطر بسپارد.
اکنون زمان چونان چیزی محلول بود: هفتهها و ماهها در جریانی مداوم و شتابناک در هم میشدند. کمتر از گذشته کار نمیکرد اما بافت زمان برای وی دیگرگون شده و مرزهای آن نامشخص بود. سالها دیگر نه خرسنگهای مجزا که قللی از کوههای آلپ بود که انسان به تناسب نیاز آن را به ستیغهایی جدا از هم تقسیم میکرد. آیا هفتهها و ماهها کوتاهتر شده بود یا او از شمارش آن باز ایستاده و مقیاسی دیگر را برای درک گذر زمان برگزیده بود؟ پیش از این زمان برای وی چیزی جامد و شکننده و اکنون جاری و روان بود. چشمانداز زمان برای او اکنون دیگرگون و تفاوت آن با گذشته همانند تفاوت دشت رُم و توسکان بود. پیش از این میپنداشت سرشت انسان و هوا متغیر است. با گذر از سال 1513 به 1532 و فرا رسیدن 1533 از خود میپرسید:
«زمان به کجا میرود؟»
پاسخ ساده بود: زمان از بیشکلی شکل مییافت و با یافتن نیرویی حیاتی، بخشی از آن در «مادونا و کودک»، «بام» و «شام» و «مدیچی جوان» شکل میگرفت. آنچه آن را درک نمیکرد این بود که زمان نیز چون مکان کوتاه مینمود...
دی و بهمن 1391 - اصفهان و تهران
ترجمه باجلان فرخی - انتشارات اساطیر
pouyaahmadi
توی کتابایی که من در زمینه زندگی هنرمندا خوندم این اثر یکی از بهترینا بود. همه رنج و سرمستی میکل آنژ موقع خلق آثارش رو درک میکردی و دوست داشتی هرچی داری بفروشی پاشی بری ایتالیا که اون مکانها و آثار رو از نزدیک ببینی تا بفهمی این کتاب چی میگه و میکل آنژ واقعاً کی بوده.
1398-07-13اگر یه روزی بتونم برم ایتالیا حتماً باز این کتاب رو میخونم و میرم تا لذتم از دیدن آثار میکل آنژ دو برابر بشه.
darya
در اتاق لورنتسو، میکل آنژ نومیدانه شورشیانی را نظاره کرد که چهار گلدان یشم عالیتبار را که نام او بر آنها نقر شده بود، شکستند، تابلوهای نقاشی ماساچیو و ونتسایانو را از اتاق بیرون بردند و قابهای آن را شکستند. تندیسها را از پایهها جدا کردند. میز و صندلیها را شکستند و صندوقهایی را که حمل آن مشکل بود خرد کردند. در کتابخانه کتابهای نایاب و نسخههای خطی را از قفسهها بیرون کشیدند و لگدمال کردند.
1399-04-07آیا مردم فلورانس از پیرو انتقام میگرفتند؟
اما این مجموعههای نفیس به پیرو تعلق نداشت.
میکل آنژ جماعت را با نومیدی نظاره میکرد. جماعتی که پردههای مخمل و ابریشمی را پاره میکردند و رویهی صندلیها و اثاثیه را میدریدند. سر را به نومیدی تکان داد و با خود گفت: "چگونه میتوان از فکر جماعت آگاه شد؟"
۴۱۶
darya
چیزی چون سنگ راه گلویش را بست. و هنگامی که بچههای مدیچی صورت خود را به جانب او برگردانیدند، دو لولهای را که در حفرهی سینهی مرده دیده بود به یاد آورد، لولهای که هوا را به درون هدایت میکرد و لولهای که غذا را به معده میرسانید. و اندیشید "کاش مجرای سومی هم وجود داشت تا امیدهای در هم شکستهی خویش را از آن فرو دهیم."
1399-04-07۳۸۷
darya
میکل آنژ اندیشید میان "زندگی برای لذت بردن است" و "زندگی برای کار کردن است" تفاوتی نیست.
1399-04-07۱۸۵
darya
فرد نباید چون میتواند هنرمند شود به هنر روی آورد بلکه باید احساس کند با تمام جان جویای هنر است و باید هنرمند شود. هنر تنها خاص کسانی است که بی آن هیچ میشوند.
1399-04-07۱۴۴
darya
"گوش کن دوست من، انسان به زندگی مرفه و تجملی علاقهمند است. با خو گرفتن بدین گونه از زندگی، فرد به آسانی جیرهخوار و مفتخور میشود و به آسانی بال و پر فهم و درک را میچیند تا موقعیت خود را حفظ کند. گام بعدی تغییر سبک کار در جهت خشنودی قدرتمندان و زمان مرگ پیکرتراش است."
1399-03-22۱۲۱
darya
تندیس دستساز برونلسکی در کلیسای سانتاماریانوولا نصب شده و میکل آنژ هر دو تندیس را دیده بود. و میکل آنژ با زبانی الکن گفت عیسای روستایی دوناتللو را به عیسای ظریف برونلسکی که گویی برای مصلوب شدن آفریده شده ترجیح میدهد. به نظر میکل آنژ به صلیب کشیدن عیسای روستایی همان هراس را برای بیننده به وجود میآورد که در مریم و دیگران در پای صلیب ایجاد شد. از دید میکل آنژ، معنویت عیسی نه در ظرافت تن او که در جاودانگی پیام او نهفته بود.
1399-03-22۸۹
darya
"...نقاشی باید فریبا، شادیبخش و دلپذیر باشد. چه کسی میتواند بگوید تن انسان از چنین ویژگیهایی برخوردار است؟ من دوست دارم آدمهایی را نقاشی کنم که با ظرافت زیر پوشاکشان راه میروند."
1399-03-22"من از ترسیم آنان بدانسان که خدا آدم را آفرید خرسند میشوم."
۵۳
darya
کاملترین راهنمایان، طبیعت است. هر روز پیوسته چیزی را نقاشی کنید.
1399-03-22۴۴
darya
کلیسای آئین مسیح از روز جزا به عنوان روز پایان جهان یاد میکرد. آیا چنین چیزی امکان داشت؟ آیا خدا جهان را آفریده بود تا آن را رها کند؟ انسان را خدا به خواست خویش آفریده بود. آیا خدا قادر نبود جهان را با وجود گناهان و خطاهای انسان حفظ کند؟ آیا مشیت خداوند چنین نبود؟ از آن جا که هر انسانی پیش از مردن دربارهی خود داوری و به گناهان خویش اعتراف
1399-01-07میکند یا بدون استغفار به مرگ تن میدهد. آیا روز جزا و داوری نهائی مفهومی از هزارهئی نیست که خدا در اختیار خود دارد و در هر هزاره مسیحی دیگر را برای هدایت و داوری دربارهی مردمان میان ملتها باز میگرداند؟ نمیتوانست چنین روزی را به گونهئی که از آن سخن گفته بودند و چون چیزی که اتفاق افتاده بود نقاشی کند، فقط میتوانست چنین روزی را در لحظهی آغاز آن به تصویر بکشد. پس شاید میتوانست ارزیابی انسان را از رنج خویش به تصویر بکشد. در چنین تصویری از فریفتن خویش و گریز از خود خبری نبود. معتقد بود هر انسانی بر زمین مسوول رفتار خویش است و درون هر انسانی داوری نشسته است. آیا حتی مسیحی خشمگین کیفری سنگین تر از این کیفر را برای انسان مقرر میکرد؟ آیا کارون دانته بر رود آکرون میتوانست بدکاران را با زورق پاروئی خویش و با ضربات تازیانه به دوزخی ژرفتر از دوزخی که انسان در خود داشت بکشاند؟
mryshahr
میکل آنژ احساس میکرد زمانی فرا رسیده که تندیسی مستقل بتراشد. اما چه تندیسی؟ چه موضوعی را برگزیند؟ پرسشی بنیادی بود؛ آنچه به خاطرش میرسید به مفهوم اصلی بازمیگشت. بدون داشتن فکر و ایده اصلی آفرینش هنری میسر نبود. به همین سادگی و به همین پیچیدگی.
1398-07-24mryshahr
اکنون زمان چونان چیزی محلول بود: هفتهها و ماهها در جریانی مداوم و شتابناک در هم میشدند. کمتر از گذشته کار نمیکرد اما بافت زمان برای وی دیگرگون شده و مرزهای آن نامشخص بود. سالها دیگر نه خرسنگهای مجزا که قللی از کوههای آلپ بود که انسان به تناسب نیاز آن را به ستیغهایی جدا از هم تقسیم میکرد. آیا هفتهها و ماهها کوتاهتر شده بود یا او از شمارش آن باز ایستاده و مقیاسی دیگر را برای درک گذر زمان برگزیده بود؟ پیش از این زمان برای وی چیزی جامد و شکننده و اکنون جاری و روان بود. چشمانداز زمان برای او اکنون دیگرگون و تفاوت آن با گذشته همانند تفاوت دشت رُم و توسکان بود. پیش از این میپنداشت سرشت انسان و هوا متغیر است. با گذر از سال 1513 به 1532 و فرا رسیدن 1533 از خود میپرسید:
1398-07-24«زمان به کجا میرود؟»
پاسخ ساده بود: زمان از بیشکلی شکل مییافت و با یافتن نیرویی حیاتی، بخشی از آن در «مادونا و کودک»، «بام» و «شام» و «مدیچی جوان» شکل میگرفت. آنچه آن را درک نمیکرد این بود که زمان نیز چون مکان کوتاه مینمود...
mryshahr
زمان نه یک کوه که رود بود، فشار جریان و بستر خود را تغییر میداد. میتوانست آماس کند و از کنارهها لبریز شود یا بخشکد و جوئی کوچک شود؛ میتوانست در بستر خود زلال و پاک جاری شود یا که پر از پلیدی و آلودگی و ساحل خود را ملوث کند. وقتی میکل آنژ جوان بود، هر روز روزی خاص بود. روز تن، محتوی و شکل داشت و به صورتی مشخص میشد که میتوانست آن را بشمارد، گزارش کند و به خاطر بسپارد.
1398-07-24mryshahr
آیا خدا واقعاً در روز هفتم خلقت استراحت کرد؟ شاید خدا در خنکای آن بعد از ظهر طولانی، وقتی شادمان کار خود را به پایان برد از خود پرسید: روی زمین چه کسی به پیامبری از جانب من سخن گوید؟ بهتر است نوع دیگری بیافرینم که از دیگران متمایز باشد. او را «هنرمند» بنامم تا کار او آن شود که زیبایی و معنی را به جهان بیاورد.
1398-07-24mryshahr
لورنتسو میگفت: هرکول نیمه انسان و نیمه خدا بود. پدرش زئوس خدای خدایان بود و مادرش الکمنه انسان و میرا. هرکول در حقیقت نماد جاودانی نیمه انسان و نیمه خدا بودن همه انسانها است. و اگر هر انسان از نیمه خدایی خود مدد گیرد، میتواند دوازده خان را در هر روز از زندگی خود طی کند.
1398-07-24mryshahr
میکل آنژ احساس میکرد زمانی فرا رسیده که تندیسی مستقل بتراشد. اما چه تندیسی؟ چه موضوعی را برگزیند؟ پرسشی بنیادی بود؛ آنچه به خاطرش میرسید به مفهوم اصلی بازمیگشت. بدون داشتن فکر و ایده اصلی آفرینش هنری میسر نبود. به همین سادگی و به همین پیچیدگی.
1398-07-24