موضوع(ها): داستانهای فارسی - قرن ۱۴ ۲۱۸ صفحه - رقعی (شومیز) - چاپ ۵۷ - ۱۱۰۰ نسخه ISBN: ۹۷۸-۶۰۰-۳۶۷-۳۱۴-۴ تاریخ نشر:۹۷/۰۳/۱۳ قیمت :۲۵۰۰۰۰ ریال كد دیویی:۸fa۳.۶۲ زبان كتاب:فارسی محل نشر:تهران - تهران
روزبه معینروزبه معین نویسنده، رمان نویس، نمایش نامه نویس، و کارتونیست اهل ایران ۳ مرداد ۱۳۷۰ در تهران بدنیا آمد.
مارال گفت: «هرکسی شاید یه آهنگ داشته باشه که مدتها نتونه اون رو گوش بده. یه آهنگ که گذشته رو واسهت تداعی میکنه و دلت نمیآد اون رو پاک کنی یا بندازیش دور، میذاری اون گوشه کنارها بمونه، گاهی آهنگها لبریز از خاطره میشن و حرمت پیدا میکنن. مثل بعضی از آدمها، درسته که شاید دیگه نتونی اونها رو ببینی و باهاشون حرف بزنی، اما از زندگیت پاک نمیشن، چون فراموششدنی نیستن، اونها همیشه یه جای امن گوشهی دلت دارن.» (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۱۹۱)
در کمال احترام به نویسنده، باید بگم به نظرم از اون کتاباست که بیشتر از استحقاقش بزرگ شده...چون احتمالا خیلیا میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن. داستان های پراکنده ایه که شخصیت هاش دیالوگ های جالبی دارن، همین! به نظرم ارزش یکبار خوندن رو داره ولی ارزش اینکه بخوای معرفیش کنی به کسی یا بخوای بهش استناد کنی رو نداره.
اینو خوب میدونم که هیچ وقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوشهاش سنگینه، چون در غیر این صورت طرف داره به این فکر میکنه چه خزئبلاتی تحویلت بده، اگه میخواست راستش رو بگه، قطعا همون اول می گفت. ۱۷۶
زندگی کردن با یه نویسنده، مثل زندگی کردن با یه زن پا به ماه با هوسهای عجیب و غریب میمونه، اما قسمت ترسناک ماجرا وقتیه که با زجر و درد فراوان میخوان اون بچهای رو که توی وجودشون شکل گرفته روی کاغذ به دنیا بیارن، یه زایمان تمام عیار! ۱۲۲
"میدونی مریخی، در طول تاریخ هیچ وقت ما دیوونهها رو جدی نگرفتن، اما ما میتونیم خیلی از مشکلات دنیا رو با خندیدن حل کنیم، مگه ما چی از بقیه کم داریم؟ هان؟ فقط کافیه چند وقت یه بار یه جا جمع شیم و بخندیم و چندتا برگه رو امضا کنیم، اسمش هم بذاریم سباخبد!" "سباخبد چیه دیگه؟" "سازمان بینالمللی آزادی خندیدن به دردها!" ۱۱۰
همیشه وقتی بازی تموم میشد، بابام بهم میگفت: "ضربهی وحشتناکی بود ولی علی با این ضربه برنده نشد، چیزی که اون رو برنده کرد، رقصیدن و خندههاش بود..." بعد نوار رو در میآورد و با خودش میگفت: "بذار هرچقدر که میخوان ضربههاشون رو بزنن اما بخند، نذار فکر کنن که برنده میشن، نذار فکر کنن که برنده میشن." ۱۰۷
به این سرباز که بیرون از بازیه نگاه کن، فکر میکنی کی به یادشه؟ هیچ کس. وقتی که از بازی خارج بشی یعنی دیگه کسی به یادت نیست و وقتی کسی به یادت نیست یعنی مردی. ۱۰۵
"...داستان مرلین مونرو مثل داستانهای عشقیه، عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد. من فکر میکنم مرلین بیش از اندازه باهوش بوده، میدونی مردم به آدمهای بیش از اندازه باهوش چی میگن؟" به سختی لبهام رو تکون دادم، گفتم:"دیوونه، میگن دیوونه..." ۷۵ و ۷۶
وقتی بچه بودم حسرت لقمههای همکلاسیم رو داشتم و اونها رو ازش میقاپیدم، بزرگتر که شدم هرچیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرتها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی. ۶۹
دفترچه تلفن من پر از اسمهای جورواجوره ، اما وقتی دنبال کسی میگردم تا بتونم چند کلمهای باهاش حرف بزنم، میبینم که به صورت مفتضحانهای هیچکس رو ندارم و اون اعدادی که جلوی اسمها نوشته شده مثل اعدادی که روی یه چک بیمحل نوشته شده باشه بی ارزش و مسخرهان. ۲۰
نویسندهها آدمهای تنهایی هستن، گاهی ساعتها، روزها، ماهها یا شاید هم سالها توی یه اتاق میشینن و به ساختار داستانشون و شخصیتهاش فکر میکنن، بدون اینکه حتا كلمهای روی کاغذ بنویسن، این خیال پردازی گاهی تا جایی پیش میره که به واقعی بودن خاطراتی که خودشون تجربه کردن هم شک میکنن و همون جاست که تو اوج توانمندی، پوچی دامنگیرشون میشه. ۲۰
واقعیت اینه که یه داستان نیمه کاره خيلى بهتر از یه داستان با پایانی مسخرهست... هیچچیز بهتر از یه از برق کشیدن به موقع نیست، حتا اگه میتونستم رابطههای عشقی و انسانی رو هم به موقع از برق میکشیدم، اون وقت همه با یه داستان نیمه کارهی قشنگ میرفتن خونههاشون! ۱۷
راستش من هیچوقت نتونستم رانندهی خوبی بشم چون هنگام رانندگی اصلا حواسم به ماشینها نیست. با تابلوها داستان میسازم ، پشت چراغ سبزها میایستم و از چراغ قرمزها رد میشم با عابرها توى دلم حرف میزنم و معمولا هم آدرس رو گم میکنم. به نظرم یه نویسندهی خوب هیچوقت نمیتونه یه رانندهی خوب بشه... ۱۶،۱۷
در مجامع هنری و روشنفکری هم وقتی که متوجه میشدن سیگاری نیستم، تعجب میکردن و میگفتن: «چطور میشه یه نویسنده سیگاری نباشه؟» منم همیشه در جواب میگفتم: «بدون سیگار هم میشه فکر کرد و هم میشه نوشت.»
...با خودم گفتم کاش سیگاری بودم، به نظرم سیگار آن چنان هم بد نیست، درسته بیماریهای زیادی میاره ولی دشمن باحاليه. حداقلش اینه که در جواب پکهایی که بهش میزنی نمیگه درست میشه یا اینکه چی بگم والا پابه پات میسوزه. ۱۳و۱۴
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یه کافهی شلوغ میمونه، اگر بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی باید چشمهات رو ببندی و از بقیهی صداها بگذری و اونها رو نشنوی، صدای خندهها، گریهها، به هم خوردن فنجونها... تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من بهخاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم. ۱۱
عموم همیشه میگفت هیچوقت نباید در مورد چیزی که دوست داری با آدمها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت میگیرن، اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم. ۱۲
...من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن، اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه ، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدنه که آدمها رو بزرگ میکنه، کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه، کسی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه، کسی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه، بزرگ میشه، واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن. چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن، به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسهشون خیلی با ارزشه. ۱۰
ارسال دیدگاه
seahorse
در کمال احترام به نویسنده، باید بگم به نظرم از اون کتاباست که بیشتر از استحقاقش بزرگ شده...چون احتمالا خیلیا میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن. داستان های پراکنده ایه که شخصیت هاش دیالوگ های جالبی دارن، همین! به نظرم ارزش یکبار خوندن رو داره ولی ارزش اینکه بخوای معرفیش کنی به کسی یا بخوای بهش استناد کنی رو نداره.
1398-12-02seahorse
فکر می کنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده، زن، هنر و عشق، اما در عجب که تو را با چه شور و حالی آفریده، زنِ هنرمندِ عاشق!
1399-01-30seahorse
خطرناکتر از آدمهایی که هیچ کتابی نخوندن، آدمهایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن.
1399-01-30darya
فکر میکنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده، زن، هنر و عشق. اما در عجبم که تو را با چه شور و حالی آفریده. زن هنرمند عاشق!
1399-01-15۱۹۶
darya
اینو خوب میدونم که هیچ وقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوشهاش سنگینه، چون در غیر این صورت طرف داره به این فکر میکنه چه خزئبلاتی تحویلت بده، اگه میخواست راستش رو بگه، قطعا همون اول می گفت.
1399-01-15۱۷۶
darya
زندگی کردن با یه نویسنده، مثل زندگی کردن با یه زن پا به ماه با هوسهای عجیب و غریب میمونه، اما قسمت ترسناک ماجرا وقتیه که با زجر و درد فراوان میخوان اون بچهای رو که توی وجودشون شکل گرفته روی کاغذ به دنیا بیارن، یه زایمان تمام عیار!
1399-01-15۱۲۲
darya
"میدونی مریخی، در طول تاریخ هیچ وقت ما دیوونهها رو جدی نگرفتن، اما ما میتونیم خیلی از مشکلات دنیا رو با خندیدن حل کنیم، مگه ما چی از بقیه کم داریم؟ هان؟ فقط کافیه چند وقت یه بار یه جا جمع شیم و بخندیم و چندتا برگه رو امضا کنیم، اسمش هم بذاریم سباخبد!"
1399-01-15"سباخبد چیه دیگه؟"
"سازمان بینالمللی آزادی خندیدن به دردها!"
۱۱۰
darya
همیشه وقتی بازی تموم میشد، بابام بهم میگفت: "ضربهی وحشتناکی بود ولی علی با این ضربه برنده نشد، چیزی که اون رو برنده کرد، رقصیدن و خندههاش بود..." بعد نوار رو در میآورد و با خودش میگفت: "بذار هرچقدر که میخوان ضربههاشون رو بزنن اما بخند، نذار فکر کنن که برنده میشن، نذار فکر کنن که برنده میشن."
1399-01-15۱۰۷
darya
به این سرباز که بیرون از بازیه نگاه کن، فکر میکنی کی به یادشه؟ هیچ کس. وقتی که از بازی خارج بشی یعنی دیگه کسی به یادت نیست و وقتی کسی به یادت نیست یعنی مردی.
1399-01-15۱۰۵
darya
"...داستان مرلین مونرو مثل داستانهای عشقیه، عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد. من فکر میکنم مرلین بیش از اندازه باهوش بوده، میدونی مردم به آدمهای بیش از اندازه باهوش چی میگن؟"
1399-01-15به سختی لبهام رو تکون دادم، گفتم:"دیوونه، میگن دیوونه..."
۷۵ و ۷۶
darya
وقتی بچه بودم حسرت لقمههای همکلاسیم رو داشتم و اونها رو ازش میقاپیدم، بزرگتر که شدم هرچیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرتها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی.
1399-01-15۶۹
darya
از دست دادن چیزی که قبلا داشتی، سختتر از چیزیه که هیچوقت نداشتی.
1399-01-15۵۷
darya
دفترچه تلفن من پر از اسمهای جورواجوره ، اما وقتی دنبال کسی میگردم تا بتونم چند کلمهای باهاش حرف بزنم، میبینم که به صورت مفتضحانهای هیچکس رو ندارم و اون اعدادی که جلوی اسمها نوشته شده مثل اعدادی که روی یه چک بیمحل نوشته شده باشه بی ارزش و مسخرهان.
1399-01-15۲۰
darya
نویسندهها آدمهای تنهایی هستن، گاهی ساعتها، روزها، ماهها یا شاید هم سالها توی یه اتاق میشینن و به ساختار داستانشون و شخصیتهاش فکر میکنن، بدون اینکه حتا كلمهای روی کاغذ بنویسن، این خیال پردازی گاهی تا جایی پیش میره که به واقعی بودن خاطراتی که خودشون تجربه کردن هم شک میکنن و همون جاست که تو اوج توانمندی، پوچی دامنگیرشون میشه.
1399-01-15۲۰
darya
واقعیت اینه که یه داستان نیمه کاره خيلى بهتر از یه داستان با پایانی مسخرهست... هیچچیز بهتر از یه از برق کشیدن به موقع نیست، حتا اگه میتونستم رابطههای عشقی و انسانی رو هم به موقع از برق میکشیدم، اون وقت همه با یه داستان نیمه کارهی قشنگ میرفتن خونههاشون!
1399-01-15۱۷
darya
راستش من هیچوقت نتونستم رانندهی خوبی بشم چون هنگام رانندگی اصلا حواسم به ماشینها نیست. با تابلوها داستان میسازم ، پشت چراغ سبزها میایستم و از چراغ قرمزها رد میشم با عابرها توى دلم حرف میزنم و معمولا هم آدرس رو گم میکنم. به نظرم یه نویسندهی خوب هیچوقت نمیتونه یه رانندهی خوب بشه...
1399-01-15۱۶،۱۷
darya
...نظرش این بود که هر داستان، فیلم و آهنگی امکان داره باعث تازه شدن زخمی بشه و نباید یه هنرمند خودش رو مقصر بدونه.
1399-01-15۱۶
darya
در مجامع هنری و روشنفکری هم وقتی که متوجه میشدن سیگاری نیستم، تعجب میکردن و میگفتن: «چطور میشه یه نویسنده سیگاری نباشه؟» منم همیشه در جواب میگفتم: «بدون سیگار هم میشه فکر کرد و هم میشه نوشت.»
1399-01-15darya
...با خودم گفتم کاش سیگاری بودم، به نظرم سیگار آن چنان هم بد نیست، درسته بیماریهای زیادی میاره ولی دشمن باحاليه. حداقلش اینه که در جواب پکهایی که بهش میزنی نمیگه درست میشه یا اینکه چی بگم والا
1399-01-15پابه پات میسوزه.
۱۳و۱۴
darya
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یه کافهی شلوغ میمونه، اگر بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی باید چشمهات رو ببندی و از بقیهی صداها بگذری و اونها رو نشنوی، صدای خندهها، گریهها، به هم خوردن فنجونها... تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من بهخاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم.
1399-01-15۱۱
darya
عموم همیشه میگفت هیچوقت نباید در مورد چیزی که دوست داری با آدمها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت میگیرن، اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم.
1399-01-15۱۲
darya
...من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن، اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه ، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدنه که آدمها رو بزرگ میکنه، کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه، کسی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه، کسی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه، بزرگ میشه، واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن. چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن، به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسهشون خیلی با ارزشه.
1399-01-15۱۰