کتاب حاضر، داستاني است که در آن جويي در ميان انبوه چيزهايي که مادرش جمعآوري کرده بود باوري خرافي ميديد که احساس ميکرد بايد با آن مبارزه کند. اين باور که هر چيزي ارزشي دارد. پرندگان روي درختها، گلهاي آفتابگردان لبه باغچه، کارتهاي ولنتاين که سالها پيش نوه يکي از آشناهاي دورش برايش فرستاده و او هم به طرزي ناشيانه آنها را روي ديوار چسبانده بود.
ارسال دیدگاه