اولین باری که دلقک رو خوندم، فکر میکنم ۱۵ سالم بود. عاشقش شده بودم و میگفتم این بهترین کتابیه که به عمرم خوندم. بعد بزرگتر شدم، کتابای بیشتری خوندم و همین لقبو به اونا هم دادم. بعد اینقدر گذشت که دیگه چیز زیادی از دلقک یادم نمونده بود. فقط به عنوان یه کتاب خوب از دوران نوجوانی میشناختمش. وقتی تصمیم بر این شد که صوتیش کنم خیلی خوشحال بودم، دوست داشتم با این کتاب یه نگاهی به اون روزام بندازم. الان خوشحالترم. انگار منم این چند روزو با "دختره" زندگی کردم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. داستان اینجوری شروع میشه که نگار توی صف اتوبوس وایساده و یه دختره جلوشه که دیوونه به نظر میرسه. اون یه دلقکه. نمیخوام بیشتر ازش حرف بزنم که لذت خوندنشو ازتون بگیرم. فقط همینو میگم که وقتی ۱۵ سالم بود اشتباه نکردم. این کتاب واقعا یکی از بهترینهاست. از اون موقع تا حالا دارم میگردم ببینم خانم هدا حدادی کتاب دیگهای هم نوشتند یا نه. واقعا که به نظر من حیفه این همه استعداد اونقدر که باید دیده نشده.
دقیقا یادم نمیاد کی بود که خشم عینهو یه پودر سیاه، رو تمام جونم پاشیده شد. من یه تیکه کتلت بودم و اون فلفل، اونقده تندم کرد و کرد که خودمم دیگه نتونستم خودمو بخورم. شاید وختی بود که بابا برام به جای کفش قرمز، کفش قهوهای خرید که تو مدرسه هم بتونم بپوشم! یا وختی مامان به زور چتریهای نگین، خواهرم رو یه وری براش شونه کرد و سنجاق زد و گفت: "دیگه بزرگ شدی. چتری مال نینی کوچولوهاس!" من خودم یه وزوزیام که همیشه حسرت چتری داشتم؛ اما خواهر کوچیکهم موهاش صافه و چتریهاش برام مثه حیثیت بود. خب بعد از اون روز دیگه چتری نداشت و موهاش باید یه دس بلند میشدن تا برن توی بقیهی موهاش. حیوونی عین یه سیب گرد شده بود که برگاشو با چسب رازی چسبونده باشن روش. با بغض منو نیگا میکرد و من با خشم به اون نیگاه میکردم. ۸۵
ارسال دیدگاه
darya
اولین باری که دلقک رو خوندم، فکر میکنم ۱۵ سالم بود.
1399-02-03عاشقش شده بودم و میگفتم این بهترین کتابیه که به عمرم خوندم.
بعد بزرگتر شدم، کتابای بیشتری خوندم و همین لقبو به اونا هم دادم.
بعد اینقدر گذشت که دیگه چیز زیادی از دلقک یادم نمونده بود. فقط به عنوان یه کتاب خوب از دوران نوجوانی میشناختمش.
وقتی تصمیم بر این شد که صوتیش کنم خیلی خوشحال بودم، دوست داشتم با این کتاب یه نگاهی به اون روزام بندازم.
الان خوشحالترم. انگار منم این چند روزو با "دختره" زندگی کردم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.
داستان اینجوری شروع میشه که نگار توی صف اتوبوس وایساده و یه دختره جلوشه که دیوونه به نظر میرسه.
اون یه دلقکه.
نمیخوام بیشتر ازش حرف بزنم که لذت خوندنشو ازتون بگیرم.
فقط همینو میگم که وقتی ۱۵ سالم بود اشتباه نکردم. این کتاب واقعا یکی از بهترینهاست.
از اون موقع تا حالا دارم میگردم ببینم خانم هدا حدادی کتاب دیگهای هم نوشتند یا نه.
واقعا که به نظر من حیفه این همه استعداد اونقدر که باید دیده نشده.
darya
دقیقا یادم نمیاد کی بود که خشم عینهو یه پودر سیاه، رو تمام جونم پاشیده شد.
1399-02-03من یه تیکه کتلت بودم و اون فلفل، اونقده تندم کرد و کرد که خودمم دیگه نتونستم خودمو بخورم. شاید وختی بود که بابا برام به جای کفش قرمز، کفش قهوهای خرید که تو مدرسه هم بتونم بپوشم! یا وختی مامان به زور چتریهای نگین، خواهرم رو یه وری براش شونه کرد و سنجاق زد و گفت: "دیگه بزرگ شدی. چتری مال نینی کوچولوهاس!"
من خودم یه وزوزیام که همیشه حسرت چتری داشتم؛ اما خواهر کوچیکهم موهاش صافه و چتریهاش برام مثه حیثیت بود. خب بعد از اون روز دیگه چتری نداشت و موهاش باید یه دس بلند میشدن تا برن توی بقیهی موهاش. حیوونی عین یه سیب گرد شده بود که برگاشو با چسب رازی چسبونده باشن روش. با بغض منو نیگا میکرد و من با خشم به اون نیگاه میکردم.
۸۵