قسمتی از کتاب
معلوم بود که ما بعد از دنور، فرتیلیتی رو از دست میدادیم. حتی منم این اتفاق رو میدیدم. فرتیلیتی رفت که برام یک برق لب پیدا کنه. راننده، ماشین رو توی محل توقف کامیونا نگه داشت تا بره دستشویی. من و آدام خواب بودیم تا این که صدای جیغ فرتیلیتی رو شنیدیم.
البته اینم نقشۀ خودش بود.
توی تاریکی، زیر نور مهتابی که از پنجره میتابید، از بین وسایلی که آدام کنار کشیده بود، تلو تلو خوردم و خودمو رسوندم به پنجره.
داشتیم از محل توقف کامیونا فاصله میگرفتیم، سرعتمون زیاد میشه و فرتیلیتی دنبالمون میدوه. توی یه دستش برق لبه. موهای قرمزش پشت سرش تاب میخورن. کفشاش از پاهاش در اومدن.
آدام دستشو بیرون میآره تا بتونه دست اونو بگیره. با دست دیگهش چارچوب در رو گرفته بود.
ماشین این قدر تکون میخوره که یکی از میزا از در پرت میشه و فرتیلیتی برای این که بهش نخوره، جاخالی میده.
آدام میگه: «دستمو بگیر. میتونی بهش برسی.»
یکی از صندلیای میز ناهارخوری از در پرت میشه و نزدیکه بخوره به فرتیلیتی. اون میگه: «نه.»
صداش توی صدای موتور کامیون گم میشه. میگه: «برق لب رو بگیر.»
آدام میگه: «نه. اگه دستم رو نگیری ما میپریم. ما باید با هم باشیم.»
فرتیلیتی میگه: «برق لب رو بگیر. اون بهش نیاز داره.»
آدام میگه: «اون به تو بیشتر نیاز داره.»
ارسال دیدگاه