مینشینم روی تخت. نامههایم پخش و پلا شده وسط اتاق. نگاهم میکند: «دویست و هفتاد تا نامه نوشتی، تمبر زدی و پستشون نکردی. میخوام بدونم چرا بیخودی پول حروم میکنی. مگه من سر گنج نشستم؟ -اون نامهها خصوصی بود. شما حق نداشتید بازشون کنید. - چه غلطها! کی داره از حق واسه من حرف میزنه! فضولی موقوف! تا وقتی نونخور منی خفه! چه مزخرفاتی توش نوشتی... چرا لالمونی گرفتی...»
ارسال دیدگاه