ایوب بودن گلشیری

مصاحبه

چرا از میان آثار داستان‌نویسان معاصر، سراغ هوشنگ گلشیری رفتید؟ اینجا سلیقه و ذوق بی‌تأثیر نیست. برای شخص من، همان‌طور که در شعر، فروغ تافته جدا بافته‌ای است، در رمان معاصر هم گلشیری این‌گونه است. از سوی دیگر، نثر معاصر اساساً مدیون چند نویسنده است که یکی از برجسته‌ترین آن‌ها حتماً هوشنگ گلشیری است. دلیل شما برای
جزئیات

«وصیت‌ها» منتشر شد

اخبار

«وصیت‌ها» جدیدترین اثر مارگارت اتوود و دنباله کتاب «سرگذشت ندیمه» به فارسی منتشر شد.
جزئیات

قرار تصویری اول لک‌لک‌بوک با کتاب‌خوان‌ها

پرونده

تیم لک‌لک بوک در تاریخ دهم آذرماه، مصاحبه‌ای با دوستداران کتاب در کتاب‌فروشی «اسم» انجام داد. در این ویدئو می‌توانید گزیده‌ای از این گفت‌وگوها را ببینید. با تشکر از کتاب‌فروشی اسم و تمامی دوستانی که در این قرار ما را همراهی کردند. به امید دیدار شما در قرارهای آینده.
جزئیات

نامه بهرام بیضایی به اکبر رادی پس از مرگش

پرونده

پنج دی سالروز تولد بهرام بیضایی کارگردان و نمایشنامه‌نویس برجسته‌ی ایرانی است. همچنین این روز یادآور سالمرگ اکبر رادی، نمایشنامه‌نویس بزرگی است که به عنوان «چخوف» ایرانی شناخته می‌شود.
جزئیات

سال بلوا

کتاب

کتاب سال بلوا دومین رمان عباس معروفی، نویسنده‌ی محبوب ایرانی، بعد از رمان سمفونی مردگان است. نویسنده در این کتاب شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نابسامان را در هر جامعه‌ی بدون ثبات و رشد نیافته و شخصیت‌های متفاوت که مدام به دنبال قدرت‌اند را به تصویر می‌کشد.
جزئیات

سفارش کتاب

لیست کتاب مورد نیاز خود را به لک‌لک بوک بسپارید و در محل موردنظر تحویل بگیرید. برای سفارش کتاب، کتاب‌های مورد نظر را با جستجو در سایت به فهرست درخواستی بیفزایید، یا کتاب‌های درخواستی را به صورت تایپی به لیست اضافه کنید. دقت کنید که برای کتاب‌های ترجمه شده، ناشر یا مترجم مورد نظرتان را حتما قید کنید.
جزئیات

سال نو مبارک

لک‌لک بوک سال نو را تبریک میگوید

تیم لک‌لک بوک، فیلم حاضر را به دو منظور تهیه کرده، اول تبریک سال نو و آرزوی سلامتی و شادی برای شما، دوم پاسخ دادن به سه سوالی که ممکن است برای شما جالب باشند:
سوال اول: ایده‌ی لک‌لک بوک از کجا آمد؟
سوال دوم: چرا این اسم برایش انتخاب شد؟
سوال سوم: با همراهی لک‌لک بوک به کجا می‌رسید؟

لک‌لک بوک

ویکی‌پدیا دانشنامه‌ای همگانی شد، چون به جای تکیه به «افراد خاص» از «عموم مردم» خواست اطلاعاتشان را به اشتراک بگذارند، یکدیگر را ویرایش کنند و به کامل شدن هم کمک کنند تا سود همگانی حاصل شود. بر این اساس ما نیز در تلاشیم تا در زمینه‌ی کتاب رسانه‌ای متخصص باشیم و برای رسیدن به این مهم، نیاز به خِرد جمعی شما کتاب‌دوست‌ها داریم. باور ما بر این است که «همه چیز را همگان دانند»، پس بستری فراهم کرده‌ایم تا همه بتوانند در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانند بنویسند. بعد از مدتی لک‌لک بوک رسانه‌ی مرجعی خواهد بود که فارسی‌زبان‌های دنیا و ایرانیان با هر زبان و قومیت، به اطلاعات کتاب‌های مورد نیازشان دسترسی دارند و می‌توانند بهترین‌ها را انتخاب کنند. با این کار حلقه‌ی گمشده‌ی فرهنگ ما که «ضعف در کار تیمی» است، در جایگاه خودش قرار می‌گیرد و روزهای بهتر دور از ذهن نخواهند بود. همراه ما باشید تا در کنار هم برای این مهم تلاش کنیم.

ویژه‌نامه‌ی نوروزی لک‌لک بوک

مجموعه‌ی لک‌لک بوک اولین ویژه‌نامه‌ی نوروزی آنلاین خود را با مطالبی خواندنی تقدیم می‌کند:
ابتدا «سخن سردبیر» با حال و هوای این روزها را می‌خوانیم،
در بخش «گپ و گفت لک‌لک بوک با اهل قلم»، نسل جوان نویسندگان و مترجمان پرکارِ این روزها به ۶ سوال ما پاسخ داده‌اند؛
«آرزوی عجیب سال نو»ی نیل گیمن نویسنده آمریکایی بخش دیگر مجله است؛
«آموزش داستان با نمودار» مقاله‌ی جالبی است که مراحل نوشتن داستان را به خوبی به شما یاد می‌دهد؛
در بخش «جرقه‌های کوچک، کتاب‌های بزرگ» به دنیای نویسنده‌ها رفته‌ایم تا ببینیم چطور شروع به نوشتن شاهکارهای خود کرده‌اند؛
در آموزش دیگری می‌آموزیم که «چطور با استفاده از یک عکس داستان بنویسیم» و بعد از آن نمونه «عکس‌نوشته» جالبی از مصطفی مستور برایتان گذاشته‌ایم که با این سبک کار بیشتر آشنا شوید.
در «۸ ژانر، ۸ کتاب»، معروف‌ترین کتاب نه ژانر اصلی ادبیات و دلایل معروفیتش را برایتان در قالب یک اینفوگرافیک جذاب آورده‌ایم؛
در مصاحبه‌ی ترجمه‌شده‌ی فردریک بکمن، نویسنده‌ی مردی به نام اوه از «تجربه دونفره‌ی نویسنده و خواننده» برایتان می‌گوید؛
و در بخش سرگرمی هم یک «جدول ادبی» برایتان آماده کرده‌ایم.

امیدواریم از مطالب این مجله لذت ببرید و اگر آن را دوست داشتید، به دوستانتان معرفی کنید.

شرکت در چالش
#کتاب_ناتمام لک‌لک بوک
با جوایز ارزنده

کتاب ها

لک لک بوک

کتاب های صوتی

لیست


کتاب های الکترونیکی

لیست

اخبار لک‌لک

لک لک بوک

مجله لک‌لک

لک لک بوک

مصاحبه

لیست

گفت‌وگو با فریدون جنیدی سقف دانشگاه برایم کوتاه بود

در سنین جوانی و بر اثر اتفاقی که در کلاس «فرهنگ ایران» عیسی صدیقی افتاد تصمیم گرفت تمام انرژی خود را در جهت توجه به میراث‌گذشتگان و زبان آبا و اجدادی ایرانیان بگذارد. فریدون جنیدی زبان‌شناس نام‌دار ایرانی سال‌هاست در یک اتاق کوچک به پرورش جوانان ایران دوست می‌پردازد و تمام این کارها را هم به صورت افتخاری انجام داده است. پس از کارهای فراوان در حوزه زبان‌شناسی و نوشتن خودآموزهایی برای زبان‌های مختلف باستانی و البته انتشار شاهنامه‌ای که سال‌ها برای تصحیحش زمان گذاشته بود، کتابی نوشته که آن را بزرگ‌ترین دستاورد تمام سال‌های زندگی‌اش می‌داند. فریدون جنیدی دراین گفت‌وگو مباحث مختلفی را مطرح کرده است؛ از دلایل انتقادش به شاملو گرفته تا نظرش درباره وضعیت کنونی زبان‌شناسی در دانشگاه‌های ایران و البته ارائه توضیحاتی درباره فعالیت‌های بنیاد پر کار «نیشابور». شرح این گفت‌و گو را در ادامه می‌خوانید:


متن مصاحبه


در ابتدا کمی از بنیاد نیشابور صحبت کنید. هنوز هم در بنیاد شاهنامه‌خوانی برقرار هست؟

سال‌هاست که بدون درنگ همواره در روزهای شنبه شاهنامه می‌خوانیم. اخیراً و به کوشش چند تن از فرزندان بنیاد توانستیم این جلسه‌ها را به قول امروزی‌ها آنلاین کنیم بنابراین مدتی است روزهای شنبه این کلاس‌ها در سراسر جهان پخش می‌شوند. چند کلاس در طبقات مختلف تحصیلی در زبان پهلوی داریم و یک کلاس هم برای زبان اوستایی برگزار می‌کنیم. در سال گذشته بخش اول بزرگ‌ترین کاری که در زندگی‌ام انجام دادم به ثمر نشست و بخش اول داستان ایران بر بنیاد گفتارهای ایرانی چاپ شد.

با وجود فعالیت‌های گسترده‌ای که در طول همه این سال‌ها داشته‌اید چرا این کار را بزرگ‌ترین دستاورد علمی خود می‌دانید؟

از زمانی که پیرنیا تاریخ ایران را بر پایه استناد به استادان و پروفسورهای خارجی نوشت، در واقع دری را گشود که بر اساس آن هرکس از آن به بعد بخواهد در مورد تاریخ ایران پژوهش کند باید حتماً تاییدی از نویسندگان و شبه استادان خارجی در کارش باشد. این شبه استادان خارجی چه کسانی هستند؟ آندره گدار، رومن گیرشمن و ... به جز غارتگر و دزد جهانی هیچ نبودند. آن‌ها دزد مطلق بودند و بر پایه دزدی‌هایشان کتاب‌هایی نوشته‌اند. این کارها به قدری در نزد دستگاه‌های فرهنگی ما معمول هست که هنوز در دانشگاه‌هایمان دانشجویان‌مان برای ورود به برخی از رشته‌های تحصیلی باید کتاب همین افراد را بخوانند و در صورتی که بتوانند از کتاب‌های آنها نمره بیاورند پذیرفته می‌شوند. نگرش دستگاه‌های فرهنگی ما در طول این 80-90 سال که بر اساس نگاه به گفته خارجی‌های غارتگر و بی‌توجهی به نوشته‌های باستانی ایران شکل گرفته، مایه ننگ است. من در کتاب داستان ایران بر بنیاد گفتارهای ایرانی کار را بر اساس متون کهن ایرانی پیش بردم. اگر شما بدانید پیرامون 4000 سال پیش ایرانیان باستان می‌دانستند زمین کروی است و به دور خودش می‌چرخد چه خواهید کرد؟ با این شگفتی چگونه رو به رو می‌شوید؟ جهان غرب کی فهمید زمین کروی است؟
زمانی که نوشته‌های ایرانیان پس از اسلام ترجمه شد و آنها را به این اندیشه فرو برد که زمین کروی است. زمانی که دستگاه دانشی اروپا کروی بودن زمین را بیان کرد بازرگانان اروپایی به این اندیشه افتادند که اگر زمین کروی است کشتی بگیریم و از این سوی کره تا آن سوی کره برای تجارت سفر کنیم. پس اینجا هم غیر از اندیشه سودآوری فکر دیگری در ذهن اروپایی‌ها نبود. می‌خواستند از هند ادویه بیاورند و ثروت کسب کنند. آن‌ها از کسانی که کشتنی بودند (یعنی حکم اعدام آنها صادر شده بود) به عنوان پارو زن کشتی استفاده کردند تا اگر قرار بود اتفاقی برای کشتی بیفتد آنها از بین بروند. آن‌ها در بخشی از سفر فریاد کشیدند و به کریستف کلومب گفتند ما الان در لبه دریا هستیم و ممکن است پرت شویم بنابراین دیگر پارو نخواهیم زد. اتفاقاً تکه چوبی روی دریا دیده شد و متوجه شدند دارند به خشکی می‌رسند. فکر کردند آن سرزمین هندوستان است و هنوز هم که هنوز است به سرخپوست‌ها می‌گویند indian. در ادامه همین اروپاییان به قدری فجایع در آن سرزمین از خود به جای گذاشتند که می‌توان هجومشان را با حمله مغول به ایران مقایسه کرد. سرخ پوستان که منتظر منجی بودند با گل و لبخند به استقبال اروپایی‌ها رفتند و با تفنگ و حمله و شمشیر رو به رو شدند.
این کار اروپایی‌ها لکه ننگی برای جهان غرب است که سعی در پوشاندن تمام لکه‌های ننگ و موجه جلوه دادن خودش دارد. اما ما 4000 هزار سال پیش در اوستا خوانده‌ایم که زمین کروی است و به دور خودش می‌چرخد. موضوع مهم دیگری که باید به آن اشاره کنم آن است که نیاکان ما در همان حدود از شرقی‌ترین جزایر ژاپن تا تا غربی‌ترین جزایر اروپا و آفریقا را اندازه گرفتند که 380 درجه شد. جایی که نیمروز قرار داشت یعنی خورشید درست وسط این دو فاصله بود سیستان ماست. هر گونه دلیل علمی که بخواهید در این گفتارها وجود دارد. ضمناً در بخش دیگری از کره زمین در جایی که مصب دریای خوارزم است هم این خط را اندازه گرفتند. ایرانیان در آن سال‌ها دانش ریاضی بسیار سطح بالایی داشتند. وقتی که ما بعد از حمله مغول، ایلخانان و در ادامه دوره قاجار (که حکومتی ضد ایرانی بودند) در خواب غفلت بودیم، انگلیسی‌ها منابع ما را خواندند و با پذیرش موضوع بالا، نیمروز را midday ترجمه کردند و الان جهانیان همه آن محاسبات را بر اساس midday آن‌ها انجام می‌دهند حال آنکه آنجا نیمروز باستانی نیست.
نیمروز همین نیمروز ماست که کاملاً درست حساب شده است و آنها به نام خودشان تمامش کردند. تا به امروز هم هیچ کس از ایران برنخواست تا بگوید این محاسبات از آن نیاکان ماست. خوابِ عمیقِ زیان بخشِ ما فرهنگ ایران را چند سده تحت تأثیر قرار داد. به گمان من امروز توجه ملت ایران به فرهنگ بیشتر شده است. وقتی حدود 1000 سال در خواب طولانی بودیم طبیعی است که حالا مدت زیادی برای بیدار شدن از خواب نیاز داریم. آن خواب طولانی خماری دارد و باید از این مرحله هم عبور کنیم. امروز آثار بیداری در نزد جوانان ایرانی دیده می‌شود.

از دیگر فعالیت‌هایتان چه خبر؟ مشغول نوشتن کتاب‌های دیگر هم هستید؟

هم اکنون در حال کار کردن روی جلد دوم همین کتاب هستم. از سوی دیگر برای پیگیری تدریس اوستا باید جزوه‌هایی را حاضر کنم تا به عنوان خود آموز زبان اوستایی مورد استفاده قرار بگیرد تا دریچه‌ای از فرهنگ و دانش چند هزار ساله نیاکان به طرف فرزندان ایران گشوده شود. اگر به کتاب اوستا به عنوان یک کتاب دینی نگاه کنیم به این صورت که موبدان در مراسم دینی این کتاب را بخوانند و بقیه هم بدون اینکه متوجه معانی این جملات شوند فقط بشنوند و بعد به خوردن بپردازند هیچ‌گاه از اوستا چنین نقاط درخشنده‌ای پدیدار نمی‌شود. تمام یافته‌های من می‌تواند زمینه ساز خواندن دوباره اوستا از سوی فرزندان ایران باشد. از این رهگذر آنها خواهند دید چه چیزهای شگفتی در کتاب کهن ایران وجود دارد. دو دید عمده در دنیای امروز در مورد داشته‌های گذشتگان وجود دارد. از یک سو با جمله معروفی مواجهیم که می‌گوید: این برندگان هستند که تاریخ را می‌نویسند. بنابراین برخی معتقدند بازندگان گذشته پردازی می‌کنند تا اکنون که به آینده امیدی ندارند به گذشته دل خوش کرده باشند. این در حالی است که برخی از پژوهش‌گران نظیر شما با این دیدگاه موافق نیستند. رفتار یک زبان شناس در دنیای جدید برای از بین بردن این شک که ما به دنبال تاریخ سازی نیستیم چگونه است؟ (وقتی به فعالیت‌های بنیاد نیشابور می‌نگریم با حجمی از کارها مواجهیم که انتظارمان در مورد عمومی شدنش بیش از آن چیزی است که امروز وجود دارد...)
یک ایرانی نژاده خانه‌ای را به بنیاد نیشابور بخشید تا در مرکز کار بنیاد را پیگیری کنیم. ما در همین یک اتاق 24 متری به صورت هفته‌ای، یازده کلاس متفاوت برگزار می‌کنیم. بنیاد نیشابور در زمینه زبان‌های باستانی از همه دانشگاه‌ها دانشجویان بیشتری دارد. دانشگاه‌ها 7 نفر دانشجو می‌گیرند و با شیوه نادرست غربی تعداد دانشجویان به 3 نفر می‌رسد. من در بنیاد نیشابور دانشجویی دارم که در یکی از همین دانشگاه‌ها تحصیل می‌کند تا بتواند بعد از گرفتن مدرک سخنان خود را به گوش دیگران برساند. برایم تعریف می‌کرد در روزهای اول پذیرش 7 نفر بودند. بعد از 2 ماه تعداد دانشجویان کاهش یافت. هم اکنون هم به دو نفر در یک کلاس رسیده‌ایم. 2 نفر در یک کلاس که هر کدام چند استاد دارد و هر کدام از آنها میلیون‌ها تومان حقوق برای درس دادن به این دو نفر می‌گیرند. بنیاد نیشابور در همان اتاق 6 در 4 بیشتر از همه دانشگاه‌ها دانشجو می‌گیرد. تمام فرزندان ایران می‌توانند به صورت افتخاری و بدون پرداخت هیچ وجهی از این امکانات برخوردار شوند.
از سال 1350 به این موضوع فکر کردم که تا کی می‌شود آدم کار کند برای اینکه پول بگیرد و بخورد. از آن سال پیش خدای خود پیمان بستم بعد از این تن و جانم فدای فرهنگ و فرزندان ایران شود. به این کار پرداختم و در حال حاضر هم افتخار می‌کنم که در همان اتاق بیشتر از همه دانشگاه‌های ایران در حوزه زبان شناسی دانشجو داریم. دانشجویان تعداد بالایی دارند اما شرایط آرمانی نیست. ما هم اگر سالنی در اختیار داشتیم و از تبلیغات گسترده بهره‌مند بودیم شاید بنیاد را بسیار بهتر معرفی می‌کردیم. شما پیش از این از عبارت صلح جهانی استفاده کرده‌اید و گفته‌اید فرهنگ ایرانی در پی رسیدن به این موضوع است چگونه می‌توان با کسانی که تاریخ‌نگارانشان دزدان جهانی هستند صلح تقسیم کرد؟ چگونه می‌شود داشته‌های خود را با جهانیان قسمت کنیم؟
سعدی بیتی دارد: «سعدی به روزگاری مهری نشسته بر دل / بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران». به جای مهر کافی است واژه قهر را بگذارید. باید بپذیریم که در تاریخ هزار ساله‌ای که از دوره محمود غزنوی به بعد حکومت ایران به دست غیر ایرانیان بود این جفاها به فرهنگ ما رفته است. در طول این هزار سال تنها یک دوره کوتاه در دوران حکومت کریم‌خان زند که لر و ایرانی بود وضعیت ما خوب بود. به غیر از آن تا پایان قاجار حکومت ما به دست غیر ایرانی‌ها بود. پهلوی‌ها هم که ایرانی بودند وضعیت دیگری داشتند. پهلوی اول فرمان از انگلیس می‌گرفت و پهلوی دوم هم بعد از کودتای 28 مرداد از امریکا فرمان می‌گرفت. پس وضعیت فرق چندانی نکرد. در طول این دوره در دانشگاه‌های ما حتی یک کلمه از فرهنگ ایران تدریس نشد. همه آنچه می‌گفتند را از غرب می‌گرفتند. دانشجوی ایرانی نمی‌داند ایران باستان چه درخشش تابناک و چه عظمتی در دل خود داشته است، او هنوز مملکت خود را نشناخته است. به نظر من وقتی کشوری غارتگر بنایی را ویران می‌کند ساختن بنا از دوباره نیازمند کار پایه‌ای است. ما نمی‌توانیم بنا را به صورت یکباره به وجود بیاوریم. از جمله مواردی که جهان غرب به آن افتخار می‌کند اندیشه‌ای است به نام حقوق بشر. آنچه غرب به آن می‌نازد همان حقوق بشری است که لایه اوزون را ویران کرده، همان حقوق بشری است که دریاها را آلوده کرده و همان حقوق بشری است که جنگل‌ها را از بین برده، همان حقوق بشری که به مردمان ظلم می‌کند و حتی بیماری‌های جدید به وجود می‌آورد. آن‌ها به دنبال به خواب بردن مردم کشورهای دیگر هستند تا بتوانند در بی خبری آنها به دزدی‌هایی ادامه دهند که منجر به ویرانی جهان می‌شود. من در کتاب حقوق جهان در ایران باستان بر خلاف این عقیده ایستاده‌ام. من می‌بینم که غیر از خوانندگان هیچ دستگاهی و هیچ کسی متوجه نشد چنین کتابی وجود دارد. دانشکده حقوق ما متوجه اهمیت این کتاب نشد. شاید با مطرح کردن این کتاب دانشجویان حقوق در کشورمان متوجه شوند آنچه باید در دنیا مطرح شود حقوق جهان است.
در ایران باستان به حقوق یک مورچه هم توجه شده است. مورچه هم باید زندگی خودش را داشته باشد. وقتی دانشکده حقوق ما به این امر بی‌توجه است چه انتظاری می‌شود داشت. این کتاب باید در تیراژ چند میلیون چاپ می‌شد و به دست همه مردم ایران می‌رسید تا بدانند نیاکان‌شان چگونه در ایران زندگی می‌کردند.
خودی‌های ما همگی غرب زده هستند و همه دارند فرامین غربی‌ها را می‌آموزند. حالا تفاوت ندارد این غرب اروپا و فرهنگ یونانی باشد یا جهان عرب. پیش از حضور ایرانی‌ها هیچ درخششی در دنیای عرب وجود نداشت و آنها هر چه دارند از بعد از اسلام و حضور ایرانیان در حکومت‌هایشان دارند. 90 درصد نویسندگان آن دوره همه ایرانی هستند. خودباختگان ما کمک کردند فرهنگ غرب در حالی که به ما ضربه می‌زند درخشش پیدا کند.

شیوه آموزش زبان‌های مختلف باستانی ما در دانشگاه‌ها به شدت از سوی شما مورد انتقاد قرار گرفته است. می‌خواهم در صورت امکان شیوه آموزشی که بنیاد نیشابور در پیش گرفته را با آنچه در دانشگاه‌ها اتفاق می‌افتد مقایسه کنید.

دانشگاه‌های ما در آموزش زبان‌های باستانی شدیداً به دنبال شیوه غربی هستند. در حوزه زبان پهلوی شخصی به نام مکنزی پیدا شد که آدم دیوانه‌ای بود. از حرف‌هایی که مطرح کرده و در بیان آنها کراهت دارم این دیوانگی قابل تشخیص است. این فرد با ایران جنگید و تمام متون پهلوی را به شیوه‌ای خواند که اصلاً معنا ندارد. در خود اروپا هم بعضی از کشورها و دانشگاه‌ها از این شیوه پیروی نمی‌کنند. البته برخی از دانشگاه‌ها از جمله دانشگاه‌های ایران هم از شیوه او پیروی می‌کنند. پیش از آنکه من کتاب «نامه پهلوانی» را با انگیزه آموزش زبان پهلوی به شیوه کهن بنویسم شیوه مکنزی فقط در دانشگاه تهران تدریس می‌شد اما به محض انتشار کتاب من این گروه تصمیم گرفت برای مبارزه با من، در همه دانشگاه‌هایی که آموزش زبان‌های باستانی را دارند به شیوه مکنزی تدریس کند تا کتاب من بی ارزش به شمار بیاید.
این شیوه غیر از سردرگمی و ناراحتی برای دانشجویان هیچ چیز دیگری ندارد. دانشجویان با استفاده از این شیوه هیچ نکته‌ای از زبان پهلوی نمی‌آموزند. در زبان اوستایی هم دانشگاه‌ها فقط از طریق آموزش دستور زبان کار می‌کنند حال آنکه در این زبان فقط 72 گونه صرفی نام وجود دارد و هیچ وقت هم در گفتارها به کار نمی‌رفته است. دانشجو فقط از روی این متد درس می‌خواند و برای آموختن از این شیوه فقط برای هر واژه باید 72 گونه صرفی را بیاموزد. پرسش من از این گونه کسان آن است که مگر وقتی مادر ما با ما سخن می‌گوید من صیغه فاعلی مفرد اول شخص است؟ یا می‌گوید من. بچه "من"، "تو"، "او"، "خوردم"، "نوشتم"، "رفتم"، "خندیدم" و ... را می‌آموزد. کسانی که با این شیوه اوستایی می‌خوانند هیچ چیز از این زبان یاد نخواهند گرفت. استادان وقتی می‌بینند من شیوه ایرانی کهن را به کار گرفته‌ام همگی با من مخالفت می‌کنند.


نگاه متفاوت شما در مقوله آموزش با استفاده از تجربیات چه اساتیدی آموخته شده است؟

دو استاد مرا تقویت کردند تا به اینجا برسم. اولین استادم روانشاد پدرم بود که با چهره جذاب، مردانه، بسیار زیبا و پر ابهتش، در کودکی دنیای مرا فراخ کرد و آسمان مرا بلند. با داشتن آن پدر همیشه سرافراز بودم و آسمان زندگی و اندیشه‌ام بالا بود. استاد دیگری هم داشتم که هیچ کس قدر او را ندانست. روانشاد حسن سجادی از جمله کسانی بود که مثل ملک الشعرای بهار و بدیع الزمان فروزانفر می‌توانست در تشکیل دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شریک باشد اما بیماری‌ای داشت که باعث می‌شد نتواند سوار اتومبیل شود. او نتوانست به تهران بیاید و در نیشابور ماند. به عنوان یک آموزگار پیمانی که پایین‌ترین مرحله آموزش و پرورش آن زمان بود تدریس می‌کرد. منتها چون می‌دانستند چه استاد بزرگواری است او را در دبیرستان به کار گمارده بودند. این دو بزرگوار آسمان اندیشه مرا بلند کردند و من هم حرکت کردم.

ظاهراً به مدت یکسال هم در کلاس درس فرهنگ عیسی صدیق بودید و گویا حضور در کلاس درس این فرد باعث شد شما تصمیم بگیرید تمام زمان باقی مانده از زندگی خود را صرف خدمت به فرهنگ ایران کنید...

او فرد متکبر و معلوم الحالی بود. کم سواد و بی‌دانش هم بود اما چون وابسته به دستگاه سیاسی آن دوره بود مسندی به او سپرده بودند. در آخر هم معلوم نشد که آیا با اعزام شدن به فرانسه درس خوانده بود یا نه. می‌گفت: تمام مدارکش در کشتی بوده که در در آن غرق شده و از بین رفته است. به هر حال هر مدرک تحصیلی در دانشگاه مربوطه رونوشتی دارد اما او هیچکدام از این مدارک را تحویل نداد. به ایران آمد و کم کم به مرحله سناتوری هم رسید. فرد بسیار خودخواه و متکبری بود. او کلاس درسی داشت به نام تاریخ فرهنگ ایران. هر چه در کتابش هم نوشته بود همه از غربی‌ها کپی‌برداری شده بود. در کلاس درسش هیچ کس جرئت نفس کشیدن نداشت. روزی در سر کلاس درس شروع به سخن گفتن درباره نیکسن کرد و در ادامه درباره سنگ نوشته‌های فارسی باستان را بررسی کرد. در ادامه با اخم و خشم فراوانی که در چهره‌اش موج می‌زد گفت: یک فرد اروپایی برای شناخت فرهنگ ایران سی سال زحمت کشید، آیا شما حاضرید یک سال برای فرهنگ ایران کار کنید؟ همیشه عادت داشت دستش را در جیب جلیقه‌اش بگذارد. در همین حالت پشتش را به کلاس کرد و رفت سر جایش بنشیند.
در این هنگام بر پای خاسته بودم، و چون استاد مرا دید که ایستاده‌ام، پرسید: «بله؟ آقا!» چنانکه آئین کلاس‌های او بوده، نام خودم، کلاسم، رشته‌ام را یادآور شدم و استاد گفت: " بفرمایید ". من نیز با گرمایی که از نهاد جان و روانم برخاسته بود، گفتم: استاد مگر شما آن ایرانیان را که سی سال بر سر کار پژوهش جان و زمان نهاده باشند نمی‌شناسید؟ مگر فردوسی برای زنده نگاه‌داشتن اندیشه و فرهنگ و زبان ایرانی 30 سال زمان ننهاد، بازآنکه بارها گفته شده است که نان جو نیز بر سفره نداشته است؟ مگر استاد دهخدا بیش از سی سال زمان بر سر فرهنگ ننهاد؟ هنوز که کفن دهخدا خشک نشده است! شما به جای آنکه جوانان را برانگیزید تا 30 و 40 سال از زمان خود را بر سرفرهنگ ایران بنهند، آنان را کوچک می‌شمارید، تا در خود، ننگ ببینند و خویش را در خور شایسته و سرزنش بشمارند؟ اکنون برای آنکه بدانید جوانان ایرانی 30 سال از زندگی خود را بر سر فرهنگ ایران می‌نهند، همین جا به شما می‌گویم: من! فریدون جنیدی! جوان ایرانی! تا پایان زمان خود، زندگی خویش را در راه پژوهش در فرهنگ ایران خواهم افشاند! کمی به زمین نگریست و بعد هم با نگاه کردن به من بازگشت و سر جایش نشست.
وقتی چنان استاد اعظمی داشته باشیم که اینگونه دانشجویان را خرد کند و آنها را نا درخور بشمارد دانشجو ممکن است با همان فکر پیش برود. اما من با این نگاه‌ها مبارزه کردم.

اجازه بدهید کمی درباره تفاوت نگاه شما و احمد شاملو درباره شاهنامه فردوسی و خاصه قضیه ضحاک صحبت کنیم. نگاه شاملو نگاهی جنجال برانگیز شد. به نظرتان شاملو چرا چنین نظری را ارائه داد؟ گویا بهرام بیضایی هم در این مقوله نظراتی داشت...

شاملو به خودش اجازه انجام خیلی از کارها را با وجود ناآگاهی فراوانی که داشت می‌داد! او در سال 58 مطلبی در مجله خودش (کتاب جمعه) نوشت و در آن به فردوسی حمله کرده بود. کار او کاملاً نا آگاهانه بود و در شأن من نیست بخواهم درباره صحبت شاملو یا آقای بیضایی (که او را دوست دارم) صحبت کنم چرا که آنها در آن پایه نیستند که درباره ضحاک صحبت کنند. آیا شاملویی که هیچ سواد باستانی ندارد، هیچ اطلاع و آگاهی پیشینی ندارد و هیچ کتاب باستانی را نخوانده است حق دارد در مورد چنین موضوعی اظهار نظر کند. من در سال 1358 بعد از ابراز عقیده‌های شاملو، نامه‌ای نوشتم و گفتم آقای احمد شاملو تو را با نبرد دلیران چه کار؟ نامه 40 صفحه حجم داشت و در پایانش خطاب به شاملو نوشتم: بنا بر مدارجات این مقاله شما شاهنامه را نخوانده‌اید و تنها کسی هستید که شاهنامه نخوانده، می‌خواهید در این باره داوری کنید.

در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

هیچ. شاملوی پر هیاهو هیچ پاسخی نداشت و بنابراین سکوت کرد. زیرا شاملو صلاحیت ندارد درباره شاهنامه صحبت کند.
شاملو می‌گفت حکومت ضحاک در واقع به خاطر آنکه می‌خواسته نظام طبقاتی را از بین ببرد مورد کینه فردوسی قرار گرفته است.
او از روی ناآگاهی این حرف‌ها را بر زبان آورد چرا که نظام طبقاتی تازه سال‌ها بعد از خود ضحاک در ایران به وجود آمد بنابراین اصلاً قبل از او نظام طبقاتی وجود نداشت که حالا او بیاید و آن را از بین ببرد. اگر شاهنامه تصحیح شده توسط مرا بخوانید متوجه می‌شوید که ابیاتی که در مورد سلطنت جمشید آمده همه افزوده است. سال‌ها بعد از ضحاک و با پیروزی فریدون تازه موضوع نظام طبقاتی مطرح می‌شود: «سپاهی نباید که به پیشه ور/ به یک روی جویند هر دو هنر / یکی کارورز و یکی گرزدار / سزاوار هر کس پدیدست کار / چو این کار آن جوید آن کار این / پرآشوب گردد سراسر زمین». این فرمان فریدون است و تازه در اینجاست که نظام طبقاتی در ایران شکل می‌گیرد.

وضعیت مالی بنیاد به نظر بغرنج می‌آید. آنگونه که از صحبت‌هایتان شنیدم در پاره‌ای موارد برای پرداخت هزینه‌های آب و برق هم با مشکل مواجه می‌شوید. شما تمام وقت خود را در بنیاد سپری می‌کنید در این شرایط چگونه هزینه‌های جاری بنیاد تأمین می‌شود؟

این خانه را شخصی به نام روانشاد کیخسرو اردشیر زارع به منظور کار فرهنگی به ما بخشید. البته او گمان می‌کرد قرار است این اتاق دفتری برای نشر بلخ که وابسته به بنیاد است باشد. او هیچوقت گمان نمی‌کرد تا این حد ممکن است فعالیت بنیاد گسترش پیدا کند. گاه هست که حتی حیات هم پر می‌شود و عده زیادی می‌ایستند. این بنیاد با ایمان می‌چرخد. عده‌ای از فرزندان ایران مدتی بودند و بعد از بنیاد رفتند. عده دیگری چند دوره را پشت سر گذاشتند و بعد رفتند. عده‌ای بودند که دیدند یک نفر ایستاده و جان خود را روی فرهنگ ایران گذاشته است بنابراین آنها کم کم جذب شدند و جان خودشان را گذاشتند.

هر کسی امروز در بنیاد کار می‌کند به صورت افتخاری حضور دارد و بنابراین ما به هیچ کس مزد نمی‌دهیم. وضع مالی بنیاد مدت‌ها بد بود و در بسیاری از مواقع من حتی وقتی در خیابان راه می‌رفتم پاشنه کفشم خراب شده بود و به زحمت راه می‌رفتم. ستم‌های فراوانی به ما روا شد اما هیچ وقت به این سمت نرفتم که به پول بیندیشم. در ادامه به ما از طرف وزارت ارشاد اجازه نشر داده شد و کتاب‌هایی را چاپ کردیم. فروش این کتاب‌ها کما بیش مثل جریان یک جوی کوچک شروع به حرکت کرد. وقتی شاهنامه فردوسی را چاپ کردیم از دهش فردوسی کار مالی بنیاد هم رگ و روی دیگری گرفت به طوری که دست به کار چاپ سایر کتاب‌ها شدیم. من به همین هم راضی هستم و بیش از این را نمی‌خواهم. فقط دوست دارم آنقدر توانایی مالی داشته باشیم که کتاب‌ها را چاپ کنیم. گذران زندگی اندکی دارم و از این مسیر راضی هستم. هیچ وقت برای تدریس پذیرش سمت استاد دائم در دانشگاه‌ها را نپذیرفتید و در دانشگاه‌های صنعتی شریف و علوم تحقیقات و ... هم به صورت افتخاری تدریس کردید چرا؟

مرا چند بار برای تدریس به دانشگاه دعوت کردند اما گفتم سقف دیوار شما برای من کوتاه است بنابراین نپذیرفتم به دانشگاه بروم. مطمئن بودم که اگر می‌پذیرفتم به دانشگاه بروم مجبور می‌شدم مطابق اندیشه آنها تدریس کنم.


مقالات

لیست

مارکز چطور نویسنده شد؟

«گاردین» اخیراً گزارشی را به قلم «سم جوردیسون» درباره سرمنشأ نویسنده شدن «گابریل گارسیا مارکز» نویسنده‌ی فقید کلمبیایی و برنده نوبل ادبیات ۱۹۸۲ منتشر کرده که آن را در ادامه می‌خوانید:

نویسنده «صد سال تنهایی» برای روایت داستانی ناممکن که تردیدهای خواننده را زیر سؤال می‌برد، از «کافکا» و قصه‌های مادربزرگش وام گرفته است. «گابو» در مصاحبه‌ای با «پ‍اریس ریویو» می‌گوید: در ابتدای این رمان آمده «یک روز صبح وقتی گرگور سامسا از خوابی آشفته بیدار شد، دید در رختخواب خود به حشره‌ای بزرگ تبدیل شده است.» وقتی این خط را خواندم فکر کردم خبر نداشتم می‌شود این‌طور هم نوشت. اگر می‌دانستم، مدت‌ها پیش نویسندگی را شروع می‌کردم. بنابراین، بلافاصله نوشتن داستان‌های کوتاه را شروع کردم.
طبیعتاً این مسئله سرآغاز مشهور رمان «صد سال تنهایی» را به یاد می‌آورد: «خیلی سال بعد، جلو جوخه آتش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بی‌اختیار بعدازظهرِ دوری را به یاد آورد که پدرش او را برد تا یخ را بشناسد.»
تأثیر «کافکا» بر «مارکز» را در ادامه رمان هم می‌شود دید؛‌ «گارسیا مارکز» ایده این را که هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد برداشته و با آن جلو می‌رود. در اولین فصل «صد سال تنهایی» با مردی مواجه می‌شویم که پیر می‌شود و دوباره جوان می‌شود. ما اخطارهای واضح و دقیقی درباره آینده می‌شنویم و داستان‌های عجیب و غریبی همچون مرغی که ۱۰۰ تخم می‌کند. جهان این کتاب را نمی‌شود با ایده‌های واقعی و فیزیکی محدود کرد.
اما موضوع دیگری که «مارکز» از «کافکا» یاد گرفت این بود که هرقدر ایده‌هایت پیچیده باشد، باید آن را با روایتی ساده بیان کنی. تو از دیدن جهانی که در آن یخ به اندازه روحی که تو را در حمام آزار می‌دهد اهمیت دارد، حیرت‌زده می‌شوی، دنیایی که در آن احتمال به دنیا آمدن نوزادی با دم خوک، از واقعیت‌های زندگی به حساب می‌آید.
اما تنها «کافکا» نبود که الهام‌بخش «مارکز» شد. این نویسنده کلمبیایی همچنین بعضی از داستان‌هایش را به مادربزرگش نسبت داده است: «او داستان‌های فانتزی و ماوراءالطبیعه را خیلی طبیعی تعریف می‌کرد... آن‌چه از همه مهم‌تر بود، حالت چهره‌اش بود. مادربزرگم وقتی داستان می‌گفت اصلاً حالت صورتش را تغییر نمی‌داد و این همه را غافلگیر می‌کرد. در تلاش‌های قبلی‌ام برای نگارش «صد سال تنهایی» سعی کردم داستان را بدون این‌که باور کنم، روایت کنم. متوجه شدم کاری که باید انجام دهم این است که خودم داستان را باور کنم و به همان شکلی که مادربزرگم قصه می‌گفت، آن‌ها را روایت کنم: با چهره‌ای سنگی.»
یکی از نمونه‌های مشهور این صورت سنگی «مارکز» اوایل کتاب دیده می‌شود؛ وقتی یکی از «خوزه آرکادیو» ها در حمام می‌میرد. کاملاً روشن نمی‌شود، اما به نظر می‌رسد او به سر خود شلیک کرده است. بعد از پیچیدن صدای گلوله، جریان خونی در شهر ماکوندو به راه می‌افتد و این قصه کاملاً طبیعی و در حد حرف زدن مردم درباره ترافیک، گفته می‌شود. این روایت با جزییات حسی غنی‌اش، یکی از نمونه‌های ممکن در برند رئالیسم جادویی «مارکز» است.

چه چیزی غم‌انگیزتر از جاری شدن خون پسری تا رسیدن به مادرش در خانه؟ یا احمقانه‌تر؟ چرا ما باید روی جهانی حساب کنیم که هر چیزی در آن ممکن است؟ این جهانی نیست که در آن هیچ چیز اهمیت ندارد؟ چون تنها قانون آن هوا و هوس نویسنده است؟ تا کجا می‌توانیم جلو ناباوری‌مان را بگیریم؟
من اغلب در مواجهه با رئالیسم جادویی، منفی‌نگر بودم اما وقتی داشتم «صد سال تنهایی» را می‌خواندم، موفق شدم صدای پشت ذهنم را خاموش کنم. وقتی جریان خون را دنبال می‌کردم، این صدا نپرسید: «واقعاً؟» ـ اما وقتی هم که جریان به «اورسولا» رسید، جلو طنین احساسم را نگرفتم.
چیزی درباره «مارکز» هست که تا حد زیادی به او کمک می‌کند قسر در برود. او می‌گوید: «یک رمان‌نویس می‌تواند دست به هر کاری بزند، تا زمانی که کاری کند مردم او را باور کنند.» شاید جادویی‌ترین چیز درباره نوشتار او هم این است که ما باورش داریم.
«گابریل گارسیا مارکز» نویسنده مطرح کلمبیایی سه سال پیش در یکی از روزهای نیمه ماه آوریل با زندگی وداع گفت. او ۱۲ سال پایانی عمرش را با سرطان غدد لنفاوی جنگید و در سال‌های آخر درگیر زوال عقل و آلزایمر شده بود. وضعیت بد سلامتی او طی سال‌های آخر، جامعه ادبیات و روزنامه‌نگاری جهان را متأثر و مرگ او کتاب‌دوستان بی‌شماری را در سرتاسر دنیا اندوهگین کرد.
«مارکز» که از مشهورترین نویسندگان آمریکای لاتین به حساب می‌آمد، ششم مارس ۱۹۲۷ در آرکاتاکای کلمبیا متولد شد. «گابو» زمانی که در دانشگاه ملی کلمبیا رشته حقوق می‌خواند، به طور جدی وارد کار روزنامه‌نگاری شد. این نویسنده اولین اثر داستانی خود را در سال ۱۹۴۷ در روزنامه «آل اسپکتادور» چاپ کرد. از آن پس هفت سال برای نگارش اولین رمان کوتاه خود تحت تأثیر نویسندگانی چون «ویلیام فاکنر» و «ویرجینیا وولف» وقت صرف کرد. «طوفان برگ» سرانجام در سال ۱۹۵۵ به چاپ رسید و سپس شاهکار او «صد سال تنهایی» در سال ۱۹۶۷ روانه بازار کتاب شد.
«مارکز» در طول عمرش به نوشتن ادامه داد و آثاری را چون «پاییز پدرسالار» (۱۹۷۵) و «عشق سال‌های وبا» (۱۹۸۵) که از معروف‌ترین رمان‌هایش هستند، خلق کرد. این نویسنده کلمبیایی شانس این را داشت که در زمان حیاتش به موفقیت مالی برسد و مورد تحسین منتقدان ادبی قرار گیرد؛ اتفاقی که برای خیلی از همتایان او رخ نمی‌دهد. «گابو» را پس از «میگوئل سروانتس» نویسنده قرن هفدهمی «دن کیشوت»، محبوب‌ترین نویسنده اسپانیولی‌زبان می‌دانند. علاوه بر محبوبیت ادبی، «مارکز» برای خلق سبک ادبی «رئالیسم جادویی» هم اعتبار بسیاری برای خود خرید. با این حال این‌ها تنها افتخارهای ادبی «مارکز» نیستند. او در هشتم دسامبر ۱۹۸۲ مهم‌ترین جایزه‌ی ادبی جهان، یعنی نوبل را به دست آورد.

داستان کوتاه

لک لک بوک
لک لک بوک