موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
«دربیبی» ژابلی صبح زود راهی شهر میشود. او برای هیچ کاری عجله ندارد، حرص پول ندارد، امروز حالش بد است و با اتوبوسی به شهر، نزد خانم دکتر میرود. در اتوبوس، زبیده گدای معروف را میبیند. زندگی او حسرتی ندارد، اما دربیبی چشمش به دو پسربچة تپل او میافتد و داغ دلش تازه میشود. نگاهش بیاختیار به سوی پسران مشتقی میافتد و حسرت میخورد. او پیش خود میگوید که حتما تقدیرش این است که این طور بیپشت و پناه باشد، عادت کرده تک و تنها برود، بیاید و گلیم خود را از آب بیرون بکشد. او دلتنگ است و سایههای محوی از مادرش که زود از دست رفت، از پدرش که غیب شد، از برادرش که به کوه زد و از سالکی که ناگهان سر و کلهاش پیدا شد و او را به کوچ کشاند در ذهن دارد. در این کتاب داستانهایی با عنوانهای کلاغ هندی، ایستگاه زرد، خاله مومی، همة روزهای خدا، دوری دیگر و... به نگارش درآمده است.
ارسال دیدگاه