موضوع(ها):
داستانهای کوتاه انگلیسی - قرن 19م.
حدود صد کیلومتری برفهای کوتو پاکسی، در بیابانهای وحشی آند اکوادور، درۀ کوهستانی و اسرارآمیزی قرار گرفته که از دنیای آدمیان جدا مانده است؛ یعنی سرزمین نابینایان. زمانی در این منطقه مانند هرجای دیگری زندگی جریان داشت، ولی شبی بر اثر رانش زمین قلۀ کوه ریزش کرد و راه سرزمین از دیگر زمینهای اطراف جدا شد. پس از مدتی بر اثر بیماری خاصی همۀ مردم نابینا شدند؛ به طوری که نوزدان نیز نابینا به دنیا میآمدند. نسلها از نابینا شدن مردم گذشته بود که روزی کوهنوردی از بالای کوه به داخل این سرزمین پرت شد. مردم منطقه او را یافتند و نزد بزرگان خود بردند. "نونز" از دیدن و زیباییهای طبیعت حرف میزد ولی آنها او را درک نمیکردند، چرا که 14 نسل از نابینا شدنشان گذشته بود. آنها او را دیوانه میخواندند و تلاش میکردند نحوۀ صحیح زندگی کردن را به او بیاموزند. نونز به رغم تلاش بسیار نتوانست وجود چشم و بینایی را به آنان ثابت کند. پس از مدتی دلباختۀ "مدینه ساروتا" شد ولی آنها برای موافقت با ازدواج آنها، شرط کردند که "نونز" تحت عمل جراحی قرار بگیرد و پلکها و چشمهای زایدش را درمان کند. نونز با تمام علاقۀ خود به مدینه، به طور شبانه از روستا خارج و به سوی دنیای خود رهسپار شد. داستان مذکور با عنوان "سرزمین نابینایان" به همراه هشت داستان دیگر تحت عنوان امپراتوری مورچگان، روی در و دیوار، دزد میکروب، سوداگر شترمرغ، الماسساز، پروانه، سیاهچال، و درۀ عنکبوتها در کتاب حاضر به چاپ رسیده است.
ارسال دیدگاه