قهرمان داستان، با یک وسیلهی مکانیکی، به آیندهی نامعلومی، سفر میکند. در آنجا میفهمد، که بشریت به دو دسته تقسیم شده است: دستهی اول الوئیها، که اشراف بیمایه و ترسویی هستند، که در باغهای خود زندگی میکنند، و از میوههای درختان تغذیه میکنند. دستهی دوم مورلاکها، که کارگرانی هستند که در زیرزمین زندگی میکنند. زحمتکشانی که، گرچه کور شدهاند، اما به مدد نیروی گذشته، به کار خود، بر روی وسیلهی مکانیکی پیچیده، و زنگزدهای، که هیچچیز تولید نمیکند، ادامه میدهند. استوانههایی با پلکان پیچاپیچ، این دو دنیا را به هم وصل میکنند. در شبهای بی مهتاب، مورلاکها که از مغاکهای خود بیرون میآیند، و از الوئیها، تغذیه میکنند. قهرمان بینام، به تشویق مورلاکها، از آینده میگریزد، و به زمان حال بازمیگردد. او از این سفر تنها یک یادگاری به ارمغان میآورد، که آنهم گلی ناشناخته است، که چون آن را در زمین بکارند، تا هزاران سال نگذرد، شکوفه نخواهد داد.
موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - ادبیات کودکان و نوجوانان
ارسال دیدگاه