کتاب حاضر، يکي از نخستين داستانهاي روانکاوانه ادبيات آلمانيزبان به شمار ميرود و نيز از نخستين آثار شنيتسلر، نويسندهاي که بعدها او را تالي زيگموند فرويد دانستند. در اين داستان فليکس ميدانست چه حسي دارد. در اينجا چيزي در برابرش آمدوشد ميکرد که او به مرگبارترين وجهي از آن نفرت داشت: نمونهاي از آن چيزي که پس از او همچنان باقي ميماند، چيزي که همچنان جوان بود و سرزنده، ميخنديد، آن زمان که او ديگر نميتوانست بخندد و بگريد.
ارسال دیدگاه