تاب شامل سه داستان نه چندان کوتاه از «هرمان هسه» است. داستان نخست: «قلب کودک»: در این داستان پدر به جای خداوند مینشیند. پدری که ترسناک است، مجازات میکند، دوست دارد، تو در محضرش وسوسه به خطا میشوی، از خطا لذت میبری، خودت را به خاطر خطا سرزنش میکنی، همیشه دیر مجازاتت میکند تا به اندازه ی کافی عذاب کشیده باشی، مجازاتت میکند و میبخشدت و باز دوستت خواهد داشت. به هر حال رنگی از عقده ی اودیپ تعریفی فروید اینجاست وقتی که نقش مکمل مادر در داستان حضور مییابد.؛ داستان دوم «کلاین و واگنر»: قصه ی کارمند محترمی است که دست به قتل خانواده اش – دزدی و فرار میزند. داستان به راحتی سردرگمت میکند. به هر حال قصه باز هم قصه ی خودشناسی است. شاید یکی از نقاط اوج ماجرا این ادراک کلاین است که او به این دلیل از واگنر به شدت انتقاد کرده است که خود واگنری دیگر بوده است. واگنر که بوده؟ معلمی که سالها پیش خانواده اش را کشته و کلاین معتقد بوده این کار وحشیانه اش مستحق بزرگترین مجازات هاست.؛ و داستان سوم: «آخرین تابستان کلینگزور»، هسه ی نقاش گویی اتوبیوگرافی از آخرین تابستان زندگی میکند و سعی میکند با نوشته هایش اطرافش را و درونش را نقاشی کند.
موضوع(ها):
داستانهای آلمانی - قرن 20م.
ارسال دیدگاه