فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

نازبالش

ادبیات

مترجم :

موضوع(ها):
داستان‌های فارسی - قرن 14
داستان حاضر درباره تخم کدوهای هوش‌آور است که تخمه‌فروشی آن‌ها را روی نازبالشی قرار داده، وسط خیابان ایستاده و با صدای بلند جار می‌زند که هر کس از این تخم کدوها بخرد و بخورد هوشش زیاد می‌شود، آقا ماشاءالله هوس می‌کند که یکی از آن‌ها را امتحان کند. با این که قیمت آن‌ها بالاست؛ اما او یکی را خریده می‌خورد، همین که تخم کدو را قورت می‌دهد، تازه چشم و گوشش باز می‌شود، او که تا حالا جرأت نمی‌کرد پول‌هایش را خرج کند، تصمیم می‌گیرد که خواسته‌های زن و فرزندانش را برآورده کند. او با دست پر به خانه می‌رود و زمانی که همسرش علت دست و دل‌بازی او را جویا می‌شود؛ او ماجرای تخم کدو را برای زنش بازگو می‌کند. زنش هوس می‌کند که حتماً یکی از آن تخم کدوها را بیابد و از نزدیک ببیند. آن‌ها به دنبال مرد تخمه‌فروش می‌روند...



ارسال دیدگاه

 darya

darya

یه داستان جالب و نمادین بود که شخصیت داشت نه تیپ یعنی شخصیت‌ها خاکستری بودند یعنی از کسی که فکر می‌کنید آدم خوبیه هم حرف یا رفتار اشتباه می‌بینید.
درنهایت من فکر می‌کنم می‌خواست درباره‌ی بیداری حرف بزنه یعنی آگاهی.
اصل داستان درباره‌ی تخمه کدوهاییه که هوش رو زیاد می‌کنند و یه نفر روی نازبالش چندتاشونو می‌ذاره و دونه‌ای هزار تومن می‌فروشه... بقیه‌شو اگه دوست دارید بدونید خودتون بخونید.
من دوستش داشتم اما نه خیلی.

1399-01-18
 golbahar_bookish

golbahar_bookish

نازبالش داستان زندگی مردمی متوسّط است در شهرکی تازه‌پاگرفته به نام «شهرک آرزو» که به‌جای روستای کهنه ی «عدس‌کار» بنا شده‌است، شهرکی که «جمعیّت زیادی نداشت و بیشترشان فقیر و دست‌به‌دهان بودند». مردم شهرک آرزو یا روستای عدس‌کار پیشین از آسان‌برچی تا شهردار و رئیس بانک درگیر به‌کار انداختن ساعت بزرگ شهرک می‌شوند که سالهاست ازکار افتاده و هیچ‌یک با وجود‌ اینکه هرروز ازکنار آن عبور می‌کنند هرگز متوجّه ی آن نمی‌شوند تااین‌که پسری جوان به‌نام «مهربان» که براثر خوردن تخم کدو باهوش شده‌است نگاهش به ساعت می‌افتد، آن را می‌بیند و درپی کشف آن درمی‌یابد که این ساعت غول‌آسای ازکارافتاده را روزی پدربزرگِ تاجر او از آلمان اورده. او که باهوش شده‌است ساعت را می‌بیند و تصمیم می‌گیرد ساعت و یاد پدربزرگش، هردو را زنده کند. به‌دنبال همین تصمیم افراد دیگری وارد قصّه می‌شوند که وجود هریک نقطه ی عطفی در پیشرفت تصمیم «مهربان» و درنتیجه فرجام قصّه است.

1399-01-05
 golbahar_bookish

golbahar_bookish

وقتی کسی تو سر آدم میزند،آدم دردش میگرد،شاید حالش بد شود،ولی آنقدر طول نمی شد که درد تمام میشود.حال آدم خوب میشود اما اگر فکر نابابی تو سر کسی فرو کردند به این آسانی بیرون آوردنی نیست و درد و ضررش تا سالهای سال میماند و میماند...

1399-01-05
 golbahar_bookish

golbahar_bookish

تو سر آدم بزنند بهتر است که خرافات تو سر آدم فرو کنند.

1399-01-05
 golbahar_bookish

golbahar_bookish

این خیابان را نگاه کنید یک کتابفروشی نیست،درعوض تا دلتان بخواهد بنگاه معاملات ملکی و غذافروشی هست و..."

1399-01-05

کتاب های مشابه