موضوع(ها):
افسانههای عامه
۳۲ صفحه
مادر شاهزادهخانم، سالها پیش مرده بود و از همان زمان شاهزادهخانم هربار که تنها میشد، گوشهای مینشست و هایهای گریه میکرد. او خندیدن را ازیاد برده بود و حتی یادش نبود آخرین بار کی خندیده است. پادشا دستور داده بود که هرکسی دخترش را به خنده درآورد، جایزة خوبی به او خواهد داد، اما هیچ کس نتوانسته بود که او را بخنداند. سرانجام روزی چوپانی همراه برة سرخرنگش به شهری که شاهزادهخانم بود رفت. شاهزادهخانم در بالکن قصر ایستاده بود، همین که چشماش به برة سرخرنگ و همراهان چوپان افتاد شروع به خندیدن کرد. پادشاه هم به چوپان جایزة بزرگی داد و سرانجام دختر پادشاه و چوپان با یکدیگر ازدواج کردند و زندگی شاد و با نشاطی را در کنار یکدیگر آغاز کردند. مخاطبان این داستان گروه سنی «ب» و «ج» هستند.
ارسال دیدگاه