از حرفهای سايه میگويی تو اين شهر نه دعوايی است و نه نفرتی يا ميلی. اين رويای قشنگی است. من هم بدون شک طالب سعادت توام. اما غياب دعوا يا نفرت يا ميل همچنين به معنای آن است كه ضد آنها هم نيست. نه شادی، نه پيوند و نه عشق. فقط آنجا كه دلسردی و افسردگی و غم هست شادی موجوديت دارد، بدون ياس فقدان، اميدی هم در بين نيست. جانورها همه جا پرسه میزنند و بقای ذهن را جذب میكنند، بعد آنها را میبرند به دنيای بيرون. زمستان كه میشود با آنچه در درونشان مانده میميرند. چيزی كه آنها را میكشد سرما و كمبود خوراك نيست، قاتلشان بار خويشتنهايی است كه شهر بر گردهشان گذاشته. بهار كه میشود جانورهای تازه به دنيا میآيند دقيقا به تعداد آنهايی كه مردند و روز از نو، روزی از نو. اين بهای كمال توست. كمالی كه همه چيز را به آن كه ضعيف و ناتوان است تحميل میكند.
ارسال دیدگاه