قسمتی از کتاب
از زمانی که حرفها
را فقط به تو میگفتم زمان زیادی میگذرد. زمانی که واقعا چیزی را حس میکردم.
مانند این است که من آنجایم، ولی یک مترجم هم حضور دارد که فقط یک سوم گفتهها را
ترجمه میکند، چه بیرونی، چه درونی و هنگامی که ترجمه نمیکند، میتوانم راحت
باشم. شاید حس میکنم همه چیز بعد از اینکه درمان تمام شود، حادتر خواهد شد. میتوانم
بهطور خودآزارانهای بیسروصدا باشم، در شرارتها و خیالپردازیهایم غرق، و در
سرم احساس بدبختی کنم. حالا با درمان خیلی نازپرورده و با تو آرام شدهام،
بنابراین حتی وقتی دربارهی اینکه درجا زدهام و تو را مجبور به خمیازه کشیدن کردم
احساس ناامیدی میکنم، باز هم با احساس خوشحالی و دوباره جوان شدن پیش میروم،
نزدیک تو بودن، داشتن یک شنونده مثل تو، پاپا یالوم؛ تا زمان نوشتن گزارشها یعنی
زمانی که خودم را مجبور به رک نگاه کردن به درون و پیشبینیهای بدبینانه میکنم؛
ولی چرا در لحظهای احساس جوشش، و در لحظهای دیگر احساس غیرواقعی بودن آن را
دارم؟
ارسال دیدگاه