راوي در اين داستان خاطراتي را از همسايه قديميشان «پلتوونن» روايت ميكند. او مرد عجيب و غريبي است كه برگهاي كاهو را ميشويد و از بند رخت آويزان ميكند. يك روز ريش ميگذارد و يك روز ديگر ريش ندارد. آدمهاي عجيبي هم با او رفت و آمد ميكنند. به علاوه اسم كوچكش هم مشخص نيست! او اهل ايسلند است! اما او در آن شهر چه ميكند؛ جاسوس است يا خرابكار؟!
ارسال دیدگاه