فکر میکنم وقتش است به اتاقی بروم که او و اسموگلر آن جا هستند و کمی بافتنی ببافم. در دنیا از هیچچیز به اندازهی بافتنی بدم نمیآید و به همین دلیل باید در این لحظه ببافم. من اینقدر احمقم که باید کاری بر خلاف میلم بکنم؛ وگرنه کارهای احمقانهی بیشتری خواهم کرد. 88
چهرهی جولیا چنان درهم شد که انگار داشت اشکهایش فرو میریخت. گفت: "یعنی میخواهی بگویی گل را آنجا تنها گذاشتهای و حتی یک نفر هم نیست که به او بگوید چهقدر زیباست؟ فایدهی زیبا بودن وقتی کسی نباشد که آن را ستایش کند، چیست؟ آن هم با اسم ملکهی شب. واقعا آدم دلش به حال اسمها میسوزد." 77
تو که جغد نیستی. چطور میفهمی اسموگلر به چه فکر میکند؟ با وجود این که من و مامان هر دو انسانیم، گاهی اصلا نمیتوانیم حرفهای همدیگر را درست بفهمیم. 46
عجیب است که آدم وقتی انتظار میکشد، چه صداهای عجیب و غریبی میشنود که در حال عادی اصلا نمیشنود. صدای زنگ، صدای تیک تیک، صدای باز و بسته شدن درها، صدای صحبت کردن و حرکت پشت سر هم و بعد آدم فکر میکند الان می رسند! اما همهی صداها عوضی است. زود میفهمی که همهی این صداها، صداهای انتظار است. 42
اگر مطلبی شما را آنقدر خوشحال یا غمگین میکند که نمیتوانید دربارهی هیچ مطلب دیگری فکر کنید و نمیخواهید هم که مرتب از آن حرف بزنید، خب، آن را بنویسید.
پیش از این که او بیاید چیزهای خیلی کمی پیش میآمد که ارزش به یاد آوردن را داشته باشد. روزها پشت سر هم، مثل آن معمای احمقانه، میگذشت؛ میدانید کدام را میگویم، همانی که دربارهی ساعت است: چیست که مرتب میرود و هیچوقت به خانهاش نمیرسد؟
ارسال دیدگاه
darya
فکر میکنم وقتش است به اتاقی بروم که او و اسموگلر آن جا هستند و کمی بافتنی ببافم. در دنیا از هیچچیز به اندازهی بافتنی بدم نمیآید و به همین دلیل باید در این لحظه ببافم. من اینقدر احمقم که باید کاری بر خلاف میلم بکنم؛ وگرنه کارهای احمقانهی بیشتری خواهم کرد.
1399-01-1488
darya
جاهای ناشناخته همیشه دور به نظر میآیند. مخصوصا وقتی همهجا تاریک است.
1399-01-1478
darya
چهرهی جولیا چنان درهم شد که انگار داشت اشکهایش فرو میریخت. گفت: "یعنی میخواهی بگویی گل را آنجا تنها گذاشتهای و حتی یک نفر هم نیست که به او بگوید چهقدر زیباست؟ فایدهی زیبا بودن وقتی کسی نباشد که آن را ستایش کند، چیست؟ آن هم با اسم ملکهی شب. واقعا آدم دلش به حال اسمها میسوزد."
1399-01-1477
darya
تو که جغد نیستی. چطور میفهمی اسموگلر به چه فکر میکند؟ با وجود این که من و مامان هر دو انسانیم، گاهی اصلا نمیتوانیم حرفهای همدیگر را درست بفهمیم.
1399-01-1446
darya
عجیب است که آدم وقتی انتظار میکشد، چه صداهای عجیب و غریبی میشنود که در حال عادی اصلا نمیشنود. صدای زنگ، صدای تیک تیک، صدای باز و بسته شدن درها، صدای صحبت کردن و حرکت پشت سر هم و بعد آدم فکر میکند الان می رسند! اما همهی صداها عوضی است. زود میفهمی که همهی این صداها، صداهای انتظار است.
1399-01-1442
darya
اگر مطلبی شما را آنقدر خوشحال یا غمگین میکند که نمیتوانید دربارهی هیچ مطلب دیگری فکر کنید و نمیخواهید هم که مرتب از آن حرف بزنید، خب، آن را بنویسید.
1399-01-14darya
پیش از این که او بیاید چیزهای خیلی کمی پیش میآمد که ارزش به یاد آوردن را داشته باشد. روزها پشت سر هم، مثل آن معمای احمقانه، میگذشت؛ میدانید کدام را میگویم، همانی که دربارهی ساعت است: چیست که مرتب میرود و هیچوقت به خانهاش نمیرسد؟
1399-01-14