در آخرین روزهای دنیای نارنیا میمونی پیر و سخنگو به نام "شیفت" که شباهت زیادی به انسان داشت، با الاغی به نام "پازل" دوست بود. او تسلط زیادی به پازل داشت و هرکاری را که دستور میداد پازل بدون فکر انجام میداد. روزی شیفت پازل را مجبور میکند که پوست شیری را به تنش کند و تظاهر کند که اسلان است. "تیرین"، آخرین شاه نارنیا، زمانی که با خبر شد اسلان در آن نزدیکی دیده شده است بسیار خوشحال شد، اما به وسیلۀ موجودی به نام "قنطورس" که نیمه انسان و نیمه اسب بود، باخبر گردید که اسلان در آنجا نیست، زیرا ستارهها دارای ترکیب خوبی نبودهاند. شاه تیرین در حالی که مشغول نجات حیوانات و درختان از دست اذیت و آزار کالرمنها، که به نام اسلان این اعمال را انجام میدادند، بود، به وسیلۀ آنها دستگیر و گرفتار شد و او را نزد شیفت بردند و شیفت او را به درختی بست تا از گرسنگی بمیرد. شاه تیرین در حالت بیهوشی، خود را میان "لیدی مولی" و "لرد دیگوری" دید و درخواست کمک کرد. و بعد از اینکه بیدار شد "جیل" و "یوستس" را دید که به کمک وی آمده بودند.
ارسال دیدگاه