با وجود آنکه بیش از یک سده از نخستین انتشار رمان «سه سال» میگذرد، اما خوانش این رمان همچنان خوانشگر را غافلگیر و شگفتزده میکند؛ شاید بزرگواری آثارِ بزرگ، در همین تازگی همیشگی آنهاست. «سه سال» روایت مردی است به نام «لاپتف» که به دنبال یک زندگی سرشار از عشق است. هنگامیکه برای عیادت خواهر بیمارش، به خانه آنها میرود، عاشق زنی به نام «یولیا» میشود، و گمان میکند به آنچه در زندگی جستجو میکرده، رسیده است. عشق «لاپتف» به «یولیا»، روزبروز بیشتر میشود، اما از سوی «یولیا»، جز سردی نمیبیند، و همهی اینها را، بهپای حجب و حیای دخترانهی وی میگذارد. «لاپتف» عاقبت، فرصتی پیدا میکند، «یولیا» را تنها ببیند، تا عشق خویش را به او ابراز کند. «یولیا» که هیچ احساسی به «لاپتف» ندارد، نخست عشق او را رد میکند، اما به این میاندیشد، که ممکن است فرصتی بهتر از این، برای زندگی خویش نیابد، و یکروز تصمیم میگیرد، باوجوداینکه حسی به این مرد ندارد، پیشنهاد ازدواج او را بپذیرد. «لاپتف» با «یولیا» زندگی میکنند، و «لاپتف» او را به مسکو میبرد، اما هرروز که میگذرد، بیشتر از «یولیا» دور میشود، چرا که در چشمان «یولیا»، هیچ جذبهای نمییابد. زندگی «لاپتف» و «یولیا»، به سردی ادامه مییابد. «یولیا» بچهدار میشود، و تازه آنجاست که متوجه میشود، عشق چه تاثیری میتواند در زندگی او داشته باشد، و چه نقش ژرفی بازی میکند، اما همچنان هیچ رشتهای، وی را به همسرش وصل نمیکند. کودک «یولیا»، بر اثر بیماری تب، از دنیا میرود، و زندگی این زن و شوهر، از آنچه بود نیز، غم انگیزتر میشود. آنها در کنار هم، اما به دور از هم، زندگی میکنند، و هرکدام دلمشغول کار خویش هستند. «لاپتف» سرانجام، جرات میکند از «یولیا» بپرسد: چرا بدون اینکه عشقی در قلب خود احساس کند، با او ازدواج کرده است؟ و روزهایی را به یادش میآورد، که از تب عشق به او میسوخت، و حالا قلبش سرد، و بیاحساس شده است. این حرف «یولیا» را تکان میدهد، و در دل خود، به دنبال روزنهای از احساس، به «لاپتف» میگردد و ...
ارسال دیدگاه