موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
فيليپ که از بچگي يتيم بوده با عموزادهاش آمبروز زندگي ميکند. آمبروز به او مهر زيادي دارد و تصميم دارد که او را وارث خود کند آمبروز مجرد است تا زماني که به دليل مريضي به ايتاليا ميرود و آنجا با يکي از خويشاوندان دورشان به نام راشل ازدواج ميکند. در بخشي از کتاب ميخوانيم: «نخستين زمستان آمد و رفت و پشت سرش هم دومين زمستان. به آمبروز به قدر کافي خوش ميگذشت. فکر نميکنم که از غربت رنج ميبرد.»
ارسال دیدگاه