موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - قرن ۱۹م.
افسانههای پریان - انگلستان
در بالای شهر روی ستونی بلند مجسمه شاهزاده خوشبختی قرار داشت که همه مردم آن را میستودند. روزی پرستویی که عازم مصر بود، روی پای پادشاه اتراق نمود و با چیز خارقالعادهای روبهرو شد. او دید که شاهزاده گریه میکند. علت را از او پرسید. شاهزاده نیز از فقرایی که در شهر زندگی میکردند گفت و از او خواست که هر قطعه از بدنش را که از طلا ساخته شده است به فقرا بدهد، حتی چشمانش را. پرستو نیز این کار را کرد. وقتی دید که شاهزاده، دیگر نمیتواند ببیند تا ابد پیش او ماند. وقتی زمستان فرا رسید دانست که مرگش حتمی است. از شاهزاده خداحافظی نمود و جلوی پای او افتاد و مرد. مردم شهر وقتی دیدند مجسمه دیگر زیبایی ندارد آن را ذوب کردند و قلب سربی او را که ذوب نمیشد همراه با جسد پرستو در آشغالها ریختند. خداوند به فرشتگانش دستور داد آن دو چیز گرانبها را نزدش ببرند. خداوند به آنها گفت انتخاب شما شایسته بود و پرنده تا ابد در باغ بهشت آواز خواهد خواند و شاهزاده خوشبخت تا ابد در شهر طلایی به ستایش من خواهد پرداخت. بلبل و گل سرخ؛ پسر ستاره؛ غول خودخواه؛ پادشاه جوان و گربه سفید عنوان داستانهای مجموعة حاضر است که به صورت افسانه نقل شده است.
ارسال دیدگاه