موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - قرن ۱۹م.
در این افسانهی انگلیسی، پرستوی کوچولویی با قرار گرفتن زیر مجسمهی شاهزادهی خوشبخت، متوجه گریستن مجسمه میشود و در این حال، علت را جویا میشود. مجسمه نیز از این که سالها پیش زنده بوده و در قصر زیبای گسان ساوس"، در کمال آرامش و رفاه میزیسته، سخن میگوید و خاطرنشان میسازد: اکنون هم که مردهام، مجسمهام را این جا نصب کردهاند تا بدبختیهای مردم را به خوبی مشاهده کنم و از نزدیک آنها را لمس کنم. با وجود این که حالا قلبم از سرب ساخته شده، اما نمیتوانم جلوی گریههای خودم را بگیرم". مجسمه در ادامهی صحبتهای خود از پرستو میخواهد تا با پرواز برفراز شهر، از حال مردم فقیر جویا شود. او خطاب به پرستو میگوید: همانطور که میبینی تمام بدن من از طلا ساخته شده تو باید آن را تکه تکه بکنی و برای فقرا و نیازمندان ببری... سرانجام نیز جز قلبی سربی چیزی برای مجسمه باقی نمیماند. پرستو نیز به خاطر تلاشهای فراوان برای کمک به مردم فقیر، جان میبازد.
ارسال دیدگاه