موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
کتاب حاضر، رمانی است که با یک بازی بلند و با مقدمهای دربارة چند بازی کودکانه و توضیحی برای خواننده آغاز میشود. این کتاب گونهای یارکشی پیش از بازی است که از هر بازی دیگری زیباتر مینمود و کودک میخواست که بازی هرگز آغاز نشود؛ همچنان ایستاده باشند به مهتاب، چشم به سایهها که بر زمین افتاده بودند. چنین نمیشد. سردستهها سنگ به سایه دلخواه خود میانداختند و یارگیری آغاز میشد. گاه پیش میآمد سنگی بر سایه کودک میماند اما او از جا تکان نمیخورد. دلش میکشید سنگ پیوسته در راه باشد و سایه در خنکای خاک مهتاب گرفته، بماند. در بخشهایی از کتاب میخوانیم: «جست زد رفت بر روی پله دوم قهوهخانه ایستاد. ساختمان قهوهخانه دیگر که در دست راست بود و کوچهای که از کنار باغ شهرداری میگذشت و یک کوچه دیگر که راستاراست جوی آب میرسید به نبش دیوار قهوهخانهای که از سنگ و گچ بود و او بر پلهاش ایستاده بود».
ارسال دیدگاه