کتاب حاضر، داستاني هيجانانگيز است که با زباني ساده و روان نگاشته شده است. در اين داستان کانور که بچهاي دله دزد و خياباني بود شبي براي يافتن غذا از مخفيگاهش بيرون زده و درحاليکه از کنار مردي با رداي بلند ميگذشت جيبش را زد. وقتي دستش را نگاه کرد سنگي درخشان را ديد. مردا رداپوش متوجه شد. او نوري فلينگلاس جادوگر شهر بود.
ارسال دیدگاه