«به من نگو خیلی خب بابا! تو بودی که پی پی پرت کردی طرف پلیس.» «این قدر هارت و پورت نکن. شدی عین مادرت. فندک داری؟» «من فقط هفت سالمه!» «تا کی می خوای هفت سالگیت رو بهانه کنی؟» «تا وقتی هفت سالم تموم شه.»
از این که اسم کتابش طولانیه خوشم میاد حس میکنم یکی از نقاط قوتش همینه ولی تنها نقطهی قوتش نیست. نویسندهش فردریک بکمنه نویسندهی مردی به نام اوه. اون کتابش معروفتره ممکنه دیده یا خونده باشینش. من هنوز اونو نخوندم... ولی با خوندن همین یه کتاب مطمئن شدم که میخوام هرکتاب دیگهای که فردریک بکمن نوشته رو بخونم. شخصیت اصلی داستان، السا نوهی مادربزرگه که یه ماموریت داره. باید بعد از فوت مادربزرگ نامههای اونو به افراد مختلفی بده. خیلی خیلی هنرمندانه نوشته شده و به نظر من میخواد کمکمون کنه بتونیم بهتر آدمای دیگه رو درک کنیم بفهمیم هرکس کاری میکنه که ما دوست نداریم یا از دستش ناراحت شدیم چرا این کارو کرده؟ و در کل فکر میکنم کمکمون میکنه آدمای دیگه رو بیشتر دوست داشته باشیم. این خیلی خوب و مهمه برای داشتن دنیای بهتر. این کتاب رو آقای حسین تهرانی ترجمه کردند خیلی ترجمه ی خوبی بود مرسی. و انتشارات کوله پشتی منتشرش کرده گارانتی هم داره. عجیب به نظر میاد ولی توی صفحه ی اول کتاب نوشته اگه از این کتاب راضی نبودید میتونید با مراجعه به انتشاراتشون به اندازهی قیمت این کتاب یه کتاب دیگه ببرید. حتما میدونستن چه کتاب خوبیه که این کارو کردند دیگه.
"همشاگردیهام میگن دخترها اجازه ندارن اسپایدرمن شن..." آلف دو پله پایین میرود. میایستد. رویش را به سمت او برمیگرداند. "فکر میکنی مادربزرگت از این حرفها کم شنید؟" السا به او خیره میشود. "مگه اونم لباس اسپایدرمن رو پوشید؟" "نه." "پس داری دربارهی چی حرف میزنی؟" "اون لباس پزشکها رو پوشید." السا نگاهش را بالا میآورد. "مگه به اون گفتن اجازه نداری پزشک شی، چون زنی؟" آلف با یکی از دستهایش وسیلهای را که داخل جعبهی ابزار آلات است، مرتب میکند و با دست دیگرش لباس بابانوئل را داخل آن جا میدهد. "به اون خیلی چیزها گفتن و خیلی کارها رو براش ممنوع اعلام کردن. برای این کارشون هم هزاران دلیل داشتن. ولی با وجود این، اون هر کاری رو که دوست داشت، انجام داد. چند سال قبل از اینکه مادربزرگ به دنیا بیاد، میگفتن زنها اصلا حق انتخاب ندارن. ولی اونها حالا دقیقا همون کارو میکنن و اگه آدم بخواد از شر بکن نکنها خلاص بشه، باید از خودش مقاومت نشون بده و همون کاری رو انجام بده که خودش دوست داره." السا به کفشهایش خیره میشود، آلف به جعبهی ابزارآلاتش. بعد السا وارد راهرو میشود، دو پاستیل برمیدارد، یکی را خودش میخورد و دیگری را به سمت آلف پرتاب میکند. آلف پاستیل را در هوا میقاپد و شانههایش را بالا میاندازد. "فکر میکنم مادربزرگت ازت میخواست دقیقا همون چیزیو بپوشی که میخوای." ۳۷۰
ارسال دیدگاه
darya
از این که اسم کتابش طولانیه خوشم میاد حس میکنم یکی از نقاط قوتش همینه ولی تنها نقطهی قوتش نیست.
1399-01-05نویسندهش فردریک بکمنه نویسندهی مردی به نام اوه. اون کتابش معروفتره ممکنه دیده یا خونده باشینش. من هنوز اونو نخوندم... ولی با خوندن همین یه کتاب مطمئن شدم که میخوام هرکتاب دیگهای که فردریک بکمن نوشته رو بخونم.
شخصیت اصلی داستان، السا نوهی مادربزرگه که یه ماموریت داره. باید بعد از فوت مادربزرگ نامههای اونو به افراد مختلفی بده.
خیلی خیلی هنرمندانه نوشته شده و به نظر من میخواد کمکمون کنه بتونیم بهتر آدمای دیگه رو درک کنیم بفهمیم هرکس کاری میکنه که ما دوست نداریم یا از دستش ناراحت شدیم چرا این کارو کرده؟
و در کل فکر میکنم کمکمون میکنه آدمای دیگه رو بیشتر دوست داشته باشیم.
این خیلی خوب و مهمه برای داشتن دنیای بهتر.
این کتاب رو آقای حسین تهرانی ترجمه کردند خیلی ترجمه ی خوبی بود مرسی.
و انتشارات کوله پشتی منتشرش کرده
گارانتی هم داره.
عجیب به نظر میاد ولی توی صفحه ی اول کتاب نوشته اگه از این کتاب راضی نبودید میتونید با مراجعه به انتشاراتشون به اندازهی قیمت این کتاب یه کتاب دیگه ببرید.
حتما میدونستن چه کتاب خوبیه که این کارو کردند دیگه.
darya
"همشاگردیهام میگن دخترها اجازه ندارن اسپایدرمن شن..."
1399-01-27آلف دو پله پایین میرود. میایستد. رویش را به سمت او برمیگرداند.
"فکر میکنی مادربزرگت از این حرفها کم شنید؟"
السا به او خیره میشود.
"مگه اونم لباس اسپایدرمن رو پوشید؟"
"نه."
"پس داری دربارهی چی حرف میزنی؟"
"اون لباس پزشکها رو پوشید."
السا نگاهش را بالا میآورد.
"مگه به اون گفتن اجازه نداری پزشک شی، چون زنی؟"
آلف با یکی از دستهایش وسیلهای را که داخل جعبهی ابزار آلات است، مرتب میکند و با دست دیگرش لباس بابانوئل را داخل آن جا میدهد.
"به اون خیلی چیزها گفتن و خیلی کارها رو براش ممنوع اعلام کردن. برای این کارشون هم هزاران دلیل داشتن. ولی با وجود این، اون هر کاری رو که دوست داشت، انجام داد. چند سال قبل از اینکه مادربزرگ به دنیا بیاد، میگفتن زنها اصلا حق انتخاب ندارن. ولی اونها حالا دقیقا همون کارو میکنن و اگه آدم بخواد از شر بکن نکنها خلاص بشه، باید از خودش مقاومت نشون بده و همون کاری رو انجام بده که خودش دوست داره."
السا به کفشهایش خیره میشود، آلف به جعبهی ابزارآلاتش. بعد السا وارد راهرو میشود، دو پاستیل برمیدارد، یکی را خودش میخورد و دیگری را به سمت آلف پرتاب میکند. آلف پاستیل را در هوا میقاپد و شانههایش را بالا میاندازد.
"فکر میکنم مادربزرگت ازت میخواست دقیقا همون چیزیو بپوشی که میخوای."
۳۷۰
darya
داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفت ساله است. به همین راحتی و هرکس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمیکند.
1399-01-19۱۳