بابا گوریو (به فرانسوی: Le Père Goriot)
«باباگوریو» اثر اونوره دو بالزاک (Honore de Balzac) نویسندهی رئالیست فرانسوی است که در سال ۱۸۳۴ در مدت چهل روز نوشته شد، نخستین بار در مجلهی «پاریس» منتشر گردید و در سال ۱۸۳۵ به صورت کتاب منتشر شد. باباگوریو در ایران تاکنون توسط م. ا. بهآذین، ادوارد ژوزف و مهدی سحابی به فارسی برگردانده شدهاست.
«بابا گوریو» بدون شک یکی از بهترین آثار بالزاک است؛ در همان سال ۱۸۳۴ که نوشتنش را شروع کرد به دوستانش پیغام میداد که اثر بزرگی را شروع کرده است و نتیجهاش چیزی خواهد بود که کاملاً خلاف انتظار خواهد بود.
این کتاب ماجرای زندگی جوان شهرستانی سادهدلی به نام اوژن دو راستینیاک است که به پاریس آمده و در «پانسیون ووکه» که محل اقامت افراد گوناگون و غریبی است، اقامت میکند. یکی از افراد ساکن در این پانسیون بابا گوریو است که ثروتش را به دو دختر پرطمعش میسپارد و...
این داستان که در پاریس بورژوازی قرن نوزدهم رخ میدهد، داستان تلاقی سرنوشت انسانهای گوناگون است که در قالب شخصیتهای مثبت و منفی عناصر سازنده داستان را تشکیل میدهند، برداشتی واقعگرایانه از کمدی دردناک موجودی به نام انسان.
همانطور که م. ا.بهآذین، مترجم کتاب در مقدمهی باباگوریو میگوید، این داستان فقط قصهی پدر بدبختی که دخترانش فداکاری مداوم و محبت بیدریغ او را با بدترین ناسپاسی و حق ناشناسی جواب میگویند نیست. در این داستان، به موازات سرگذشت گوریو، داستان دیگری جریان دارد که کمتر از آن شورانگیز نیست و آن مواجههی جوانی ساده و شهرستانی با زندگی در پاریس یا زندگی به طور اعم است.
کلود فارو عضو فرهنگستان فرانسه میگوید که این داستان را بارها خوانده و هربار همان هیجان مطالعهی اول به او دست دادهاست. داستان باباگوریو نه فقط در زمرهی بزرگترین رمانهای دنیاست بلکه نشانگر شاهکار نبوغ انسانی است.
سودابه امیری
داستانهای فرانسه - قرن ۱۹م.
۲۹۶ صفحه - رقعی (شومیز)
ارسال دیدگاه
darya
از اونوره دوبالزاک قبلا اوژنی گرانده رو خونده بودم که البته بیشتر از باباگوریو دوسش داشتم و با توجه به این دوتا کتابی که ازش خوندم فهمیدم که خیلی اغراق آمیز مینویسه و تیپ سازی میکنه؛ یعنی آدما رو سیاه و سفید تصویر میکنه. یا زیادی خوبند یا زیادی بد.
1399-01-12داستان باباگوریو داستان پدریه که عاشق دوتا دخترشه. اونقدر شدید که هرچی خواستند براشون فراهم کرده و حالا به مرحلهای رسیده که دیگه چیزی نداره که بهشون بده و اونا هم دیگه توجهی بهش ندارند. البته زندگیهای خوبی هم ندارند که بخش زیادیش بهخاطر همین عشق بیش از حد پدرشون بهشون بوده که مانع از تربیت درستشون شده.
از اول فکر میکردم اصل داستان دربارهی راستینیاک و رفتاریه که انتخاب میکنه داشته باشه، خیلی دوست داشتم بدونم عاقبتش چی میشه و چه راهیو انتخاب میکنه؛ ولی داستان با مرگ باباگوریو تموم شد.
یکی دیگه از چیزایی که توی این کتاب قابل توجه بود محافل اعیانی پاریس و رفتارهای آدمایی که توی این جشنها شرکت میکردند بود.
عشق هم توی کتاب خیلی دیده میشد. من عشقایی که اونوره دوبالزاک توصیف میکنه رو دوست دارم. شاید زیادی تخیلی باشه ولی قشنگه، پاکه. عشقی که حتی وقتی معشوقش به هرعلتی دیگه نیست (با کس دیگهای ازدواج کرده، یا مرده، یا خیلی دوره)، همچنان عاشق و وفادار میمونه.
شاید هدف نویسنده این بوده که به بچهها بفهمونه پدر و مادرشونو بیشتر دوست داشته باشند و بتونند بهتر احساساتشونو درک کنند و شاید میخواسته بگه عشق بیشاز حد نباید مانع تربیت درست بشه. یه جاهایی هم آدمو بین دو راهی میذاره. کار درست چیه؟ آیا اگه بخوایم همیشه درست رفتار کنیم همیشه بدبخت و بیچاره میمونیم؟ من حس کردم کتاب اینو میگه ولی من باهاش مخالفم همیشه درستکاری و بدبختی با هم نیستند.
به هر حال این کتاب خیلی موردعلاقهی من نبود و ترجیح میدم دیگه از اونوره دوبالزاک نخونم ولی این فقط و فقط یه سلیقهی شخصیه؛ شاید شما دوسش داشته باشید.