این رمان، حکایت عشق راوی است به «سلمی کرامه» که این گونه آغاز میشود: «آنگاه که عشق، چشمانم را با فروغ جادوییاش برگشود و روحم را برای نخستین بار، با سر انگشتان آتشینش لمس کرد؛ من هیجده سالهای بیش نبودم. «سلمی کرامه»، نخستین زنی بود که، نخستین بار با شیرینکاریهای پسندیدهاش روحم را بیدار کرد و پیشاپیش من به بهشت عاطفههای برینم برد؛ به گونهای که روزها به سان رویاها و شبها به سان عروس میگذشتند و سپری میشدند». راوی در توصیف سلمی کرامه میگوید: «سلمی کرامه در بیروت، نماد زن تنومند شرقی بود، اما وی مانند بسیاری از کسانی بود که پیش از دورانشان میزیستند و قربانی دوران حاضر بودند. مانند شکوفهای بود که جریان جویبار، او را ربود و در کاروان زندگی به اجبار به سوی نگونساری سوق داد». باری! منصور بیگ با سلمی ازدواج کرد و با هم در منزلی فاخر که در ساحل دریا، بلندای بیروت، سر به فلک کشیده بود، سکونت گزیدند. با این همه عشق راوی به سلمی هم چنان باقی است و...
موضوع(ها):
داستانهای آمریکایی - قرن ۲۰م.
ارسال دیدگاه