موضوع(ها):
داستانهای تخیلی
آن روزها بچهها، هر روز عصر به باغ میرفتند و در چمنزارهای سبز و خرمش بازی میکردند و از میوۀ درختانش میخوردند. اما طولی نکشید که غول از سفر بازگشت و همۀ بچهها را از باغش بیرون کرد و دور باغ یک دیوار بلند ساخت تا بچهها دیگر نتوانند با باغ بیایند. روزها گذشت اما انگار بهار راهش را گم کرده بود؛ در باغ غول هنوز زمستان بود. دیگر غول از این وضع خسته شده بود، بچهها هم دیگر خسته شده بودند؛ آنها از سوراخی که در دیوار دور باغ ایجاد کرده بودند وارد باغ شدند و همان هنگام بهار به باغ آمد و غول خودخواه با صدای قناریها از خواب بلند شد. اما او دیگر با بچهها دعوا نکرد، بلکه آنها را در آغوش گرفت و با آنها بازی کرد و اجازه داد که بچهها در باغش بازی کنند و از میوۀ آن بخورند. سرانجام هم غول مهربان به خواب ابدی فرو رفت و بدنش غرق در شکوفهها شد.
ارسال دیدگاه