موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
آقای "اسفندی"، معلم جدید روستا، تحت تاثیر صدای زنگی در بیابان قرار گرفته است که کسی نمیداند آن را چه کسی به صدا درمیآورد و پیرامونش افسانههای بسیاری به وجود آمده است. او برای جلب توجه بچهها به مدرسه و نگه داشتن آنها در این محیط، تصمیم میگیرد زنگ را به دست بیاورد. شبی پیرمردی به در اتاق وی آمده و زنگ را به او میدهد. پیرمرد برای آقای اسفندی، داستان خویش را بازگو کرده و میگوید، در پی فرزندش که سالهاست گم شده، راه بیابان را در پیش گرفته و چون کودکش به این صدا علاقهمند بوده او با این زنگ، مدام مینواخته تا شاید پسرش، که اکنون باید به جوانی برومند تبدیل شده باشد، نزد وی بازگردد. مدتی بعد پسر، که در توفانی راه خویش را در کودکی گم کرده و در خانهی زن و شوهر بیفرزندی بزرگ شده بود، در پی شنیدن صدای زنگ، رد آن را گرفته و پس از سالها دوری خانوادهی واقعی خویش را بازمییابد. همانطور که آقای اسفندی پیشبینی کرده بود وجود این زنگ عجیب و پرماجرا در مدرسه باعث شد بچهها جذب مدرسه شوند و نواختن آن، جایزهای بزرگ و منحصر به فرد محسوب شود. چندی بعد، یک روز صبح، آقای اسفندی متوجه شد زنگ بیابانی ربوده شده است، او در پی یافتن آن با حسینعلی، فراش مدرسه، راهی بیابان شده و به قلعهای در نزدیکی روستا میرسند. آنها درمییابند که پیرزنی بدخو، همراه نوهاش در این قلعه خرابه زندگی میکنند و پیرزن برای این که هوس رفتن به مدرسه از سر نوهاش بیرون شود، زنگ را ربوده است. آقای اسفندی و حسینعلی زمانی که وضع نابسامان این زن و کودک را میبینند به دستگیری از آنها میپردازند؛ پیرزن در حمام زنانهی روستا مشغول کار میشود و نوه به آرزویش رسیده و راهی مدرسه میشود.
ارسال دیدگاه